پارت
پارت2
مرده شمشیر رو گرفت تو دستش و در خونه رو با لگد باز کرد و رفت تو منم با خودم گفتم کارم رو انجام دادم بهتره برم برگشتم سر جای قبلیم و نشستم و مردم که در حال راه رفتن بودم تماشا میکردم که خوابم برد
فردا
چشمام رو که باز کرده بودم اون مرد دیروزی که بهش کمک کرده بودم جلوم وایساده بود و گفت سلام ممنون که دیروز کمکم کردی یه قاتل رو بگیرم با خودم گفتم قاتل که گفت اسم من ایدن هست و 24 سالمه اسم تو چیه که گفتم من اسمم یادم نمیاد که گفت خانوادت گفتم هیچی یادم نمیاد که بلند شد و گفت تو همیشه اینجایی که گفتم جایی رو ندارم که دیدم داره میره
ایدن: برای این دختر ناراحت بودم به نظر میومد 4 سالش باشه و رفتم سوار کالسکه شدم به قصر برگشتم پسرم لوکا جلو در وایساده بود پسرم فقط 6 سالشه و تو یک ماهگی مادرش رو از دست داده با هم وارد قصر شدیم کل روز رو فکر کردم و خدمتکارم ایزومی رو صدا زدم و گفتم من میخوام یه دختر بچه رو به فرزند خوندگی قبول کنم که چشم های ایزومی چهارتا شد و گفت علاحضرت اما چرا گفتم من فکر هام رو کردم و گفتم باید چیکار کنم که گفت باید به کلیسا بروین و براش اسم سلطنتی بذارید و بچه باید مورد آزمایش قرار بگیره بعد این اتفاق ها آن بچه فرزند خوانده شما میشه با خودم گفتم فردا میارمش قصر.......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
مرده شمشیر رو گرفت تو دستش و در خونه رو با لگد باز کرد و رفت تو منم با خودم گفتم کارم رو انجام دادم بهتره برم برگشتم سر جای قبلیم و نشستم و مردم که در حال راه رفتن بودم تماشا میکردم که خوابم برد
فردا
چشمام رو که باز کرده بودم اون مرد دیروزی که بهش کمک کرده بودم جلوم وایساده بود و گفت سلام ممنون که دیروز کمکم کردی یه قاتل رو بگیرم با خودم گفتم قاتل که گفت اسم من ایدن هست و 24 سالمه اسم تو چیه که گفتم من اسمم یادم نمیاد که گفت خانوادت گفتم هیچی یادم نمیاد که بلند شد و گفت تو همیشه اینجایی که گفتم جایی رو ندارم که دیدم داره میره
ایدن: برای این دختر ناراحت بودم به نظر میومد 4 سالش باشه و رفتم سوار کالسکه شدم به قصر برگشتم پسرم لوکا جلو در وایساده بود پسرم فقط 6 سالشه و تو یک ماهگی مادرش رو از دست داده با هم وارد قصر شدیم کل روز رو فکر کردم و خدمتکارم ایزومی رو صدا زدم و گفتم من میخوام یه دختر بچه رو به فرزند خوندگی قبول کنم که چشم های ایزومی چهارتا شد و گفت علاحضرت اما چرا گفتم من فکر هام رو کردم و گفتم باید چیکار کنم که گفت باید به کلیسا بروین و براش اسم سلطنتی بذارید و بچه باید مورد آزمایش قرار بگیره بعد این اتفاق ها آن بچه فرزند خوانده شما میشه با خودم گفتم فردا میارمش قصر.......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
- ۲.۲k
- ۲۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط