رمان ماهک پارت 157
#رمان_ماهک #پارت_157
همونطوری که سعی میکردم نخندم بهش نگاه میکردم که با حرص شروع کرد به قلقلک دادنم و دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده...
بلند بلند درحال خندیدن بودم اون هم بعد از چند لحظه دس از اذیت کردنم برداشت و نشست روی تخت و با یه حرکت بلندم کرد و نشوندم روی پاش...
با چشمای خندون و شیطون بم نگاه کرد و گفت شیطون شدی ماهک نکنه دلت نی نی میخواد؟ با چشمای گشاد بهش زل زدم که این بار نوبت اون شد بخنده...
با حرص مشتی به سینه ش زدم که همون طور که درحال خندیدن بود دستمو بوسید و منم دستمو توی موهای لختش فرو بردم و دیگه چیزی نگفتم.
تاشب هیچ اتفاقی نیفتاد و نهایتا هم شام خوردیم و جیش بوس لالا.
امتحان دینی عالی بود و مطمئن بودم که نمره کامل رو ازش میگیرم. برگه و تحویل دادم که همون مراقب قبلی پوزخندی بهم زد و گفت انگار دیگه تقلب نمی کنید خانوم.
لبخندی که ناشی از حال خوبم بود زدم و گفتم انشاالله برای امتحان بعدی.
سری تکون داد و گفت خیلی شیطونی منم دیگه چیزی نگفتم و به سمت در سالن رفتم.
یکم با الهام خوش و بش کردم و به سمت خونه راه افتادم تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم.
بعد از نیم ساعتی رسیدم خونه و تقریباً موش آب کشیده شده بودم به محضی که رفتم داخل سمیرا خانوم شروع کرد به حرص خوردن و سریع فرستادم به اتاقم تا لباسمو عوض کنم.
لباسام رو عوض کردم و موهام رو باز گذاشتم تا خودش خشک شه و به آشپزخونه رفتم سمیرا خانوم لیوان شیر کاکائوی داغی رو همراه با یک قطعه کیک جلوم گذاشت.
هر دو دستم رو دور لیوان قفل کردم مسلم رو نزدیک لیوان بودم تا بخار شیر کاکائو به صورتم بخوره.
سرم را بالا آوردم و کنجکاو به سمیرا خانم نگاه کردم و گفتم سمیرا خانم شما چند ساله که آرش رو میشناسید؟
لبخندی بهم زد و گفت خیلی وقت مادر خیلی وقت من درست زمانی که شوهرت به دنیا اومد توی خونه آقا کار می کردم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
همونطوری که سعی میکردم نخندم بهش نگاه میکردم که با حرص شروع کرد به قلقلک دادنم و دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده...
بلند بلند درحال خندیدن بودم اون هم بعد از چند لحظه دس از اذیت کردنم برداشت و نشست روی تخت و با یه حرکت بلندم کرد و نشوندم روی پاش...
با چشمای خندون و شیطون بم نگاه کرد و گفت شیطون شدی ماهک نکنه دلت نی نی میخواد؟ با چشمای گشاد بهش زل زدم که این بار نوبت اون شد بخنده...
با حرص مشتی به سینه ش زدم که همون طور که درحال خندیدن بود دستمو بوسید و منم دستمو توی موهای لختش فرو بردم و دیگه چیزی نگفتم.
تاشب هیچ اتفاقی نیفتاد و نهایتا هم شام خوردیم و جیش بوس لالا.
امتحان دینی عالی بود و مطمئن بودم که نمره کامل رو ازش میگیرم. برگه و تحویل دادم که همون مراقب قبلی پوزخندی بهم زد و گفت انگار دیگه تقلب نمی کنید خانوم.
لبخندی که ناشی از حال خوبم بود زدم و گفتم انشاالله برای امتحان بعدی.
سری تکون داد و گفت خیلی شیطونی منم دیگه چیزی نگفتم و به سمت در سالن رفتم.
یکم با الهام خوش و بش کردم و به سمت خونه راه افتادم تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم.
بعد از نیم ساعتی رسیدم خونه و تقریباً موش آب کشیده شده بودم به محضی که رفتم داخل سمیرا خانوم شروع کرد به حرص خوردن و سریع فرستادم به اتاقم تا لباسمو عوض کنم.
لباسام رو عوض کردم و موهام رو باز گذاشتم تا خودش خشک شه و به آشپزخونه رفتم سمیرا خانوم لیوان شیر کاکائوی داغی رو همراه با یک قطعه کیک جلوم گذاشت.
هر دو دستم رو دور لیوان قفل کردم مسلم رو نزدیک لیوان بودم تا بخار شیر کاکائو به صورتم بخوره.
سرم را بالا آوردم و کنجکاو به سمیرا خانم نگاه کردم و گفتم سمیرا خانم شما چند ساله که آرش رو میشناسید؟
لبخندی بهم زد و گفت خیلی وقت مادر خیلی وقت من درست زمانی که شوهرت به دنیا اومد توی خونه آقا کار می کردم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۵۳.۴k
۲۲ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.