خون بس!
خونبس!
پارت بیست و سوم:
۳۸ روز گذشت..مدت زمان تنها بودن ا.ت توی خونه بیشتر شده بود و حتی کار تهیونگ سخت تر....تازگیا متوجه شده که تحت تعقیب پلیس قرار گرفته...با هزار جور بدبختی تونست از مخفی گاهشون رو عوض کنه ولی بازم هیشکی متوجه شغلش نشده بود....حتی ا.ت
تهیونگ بعضی شبا با سر درد شدید میومد خونه و بهونش همیشه این بود"امروز توی شرکت روز سختی داشتیم"
اما یک شب...تهیونگ خونه نیومد...به تاکیید خودش ا.ت بهش زنگ نزد ولی اصلا توی دلش یک ذره هم ارامش نداشت...کم کم داشت شک میکرد...هم به خودش..هم به تهیونگ....خونه براش فضای سنگینی داشت...رفت توی حیاط خونشون و شروع کرد به قدم زدن...به اسون که پر از ستاره بود خیره شده بود....قدم هایی که میزد رو توی دلش میشمرد...ولی ناگهان صدای راه رفتن کسی رو پشت سرش شنید...ولی وقتی برگشت با کسی مواجه نشد..با خودش گفت"حتما تَوَهم زدم"
دو بار دیگه هم این صدا رو شنید...کم کم داشت میترسید...میخواست برگرده داخل خونه و در و قفل کنه ولی....ولی..دسمالی روی صورتش قرار گرفت و سیاهی مطلق!
"پارک جونگ هو"...اسمش زیاد اشنا نیست...چون الان قراره باهاش اشنا بشید...رقیب سفت و سخت پسر داستان ما...تهیونگ!
قربان تموم دوربین ها غیر فعالن دور تا دور عمارت نیرو گذاشته شده همه ی دزدگیر ها خاموشن...سوژه توی حیاطه
_پس منتظر چی هستین....زود تر وارد عمل شید"
درسته ادم های پارک جونگ هو یا به زبان ساده تر همون جونگ هو به دستور خودش دختر داستان مارو یا همون ا.ت رو به عنوان گروگان...گرفتند!
بعد از اینکه از بیهوشی ا.ت مطمئن شدن انداختنش توی یه ون و بردنش سمت مخفیگاه خودشون..."
_پس منتظر چی هستین...دست و پاهاشو باز کنید"
ادمای جونگ هو بدون معطلی دست و پا های ا.ت رو باز کردن....جونگ هو به فردی که کنارش بود با سر علامت داد و اون فرد هم تایید کرد....یه سطل اب اورد و ریختش روی صورت ا.ت که باعث به هوش اومدن ا.ت شد...پشت سر هم سرفه میکرد...سر درد شدیدی داشت..خیلی شدید...چشماش قرمز شده بود و به جونگ هو که رو به روش بود خیره شد
(بیبی ها خشک و خالی نزارید دیگه یه نظری بدین ببینم اصن ارزش ادامه دادن داره یا نه)
ادامه دارد..
پارت بیست و سوم:
۳۸ روز گذشت..مدت زمان تنها بودن ا.ت توی خونه بیشتر شده بود و حتی کار تهیونگ سخت تر....تازگیا متوجه شده که تحت تعقیب پلیس قرار گرفته...با هزار جور بدبختی تونست از مخفی گاهشون رو عوض کنه ولی بازم هیشکی متوجه شغلش نشده بود....حتی ا.ت
تهیونگ بعضی شبا با سر درد شدید میومد خونه و بهونش همیشه این بود"امروز توی شرکت روز سختی داشتیم"
اما یک شب...تهیونگ خونه نیومد...به تاکیید خودش ا.ت بهش زنگ نزد ولی اصلا توی دلش یک ذره هم ارامش نداشت...کم کم داشت شک میکرد...هم به خودش..هم به تهیونگ....خونه براش فضای سنگینی داشت...رفت توی حیاط خونشون و شروع کرد به قدم زدن...به اسون که پر از ستاره بود خیره شده بود....قدم هایی که میزد رو توی دلش میشمرد...ولی ناگهان صدای راه رفتن کسی رو پشت سرش شنید...ولی وقتی برگشت با کسی مواجه نشد..با خودش گفت"حتما تَوَهم زدم"
دو بار دیگه هم این صدا رو شنید...کم کم داشت میترسید...میخواست برگرده داخل خونه و در و قفل کنه ولی....ولی..دسمالی روی صورتش قرار گرفت و سیاهی مطلق!
"پارک جونگ هو"...اسمش زیاد اشنا نیست...چون الان قراره باهاش اشنا بشید...رقیب سفت و سخت پسر داستان ما...تهیونگ!
قربان تموم دوربین ها غیر فعالن دور تا دور عمارت نیرو گذاشته شده همه ی دزدگیر ها خاموشن...سوژه توی حیاطه
_پس منتظر چی هستین....زود تر وارد عمل شید"
درسته ادم های پارک جونگ هو یا به زبان ساده تر همون جونگ هو به دستور خودش دختر داستان مارو یا همون ا.ت رو به عنوان گروگان...گرفتند!
بعد از اینکه از بیهوشی ا.ت مطمئن شدن انداختنش توی یه ون و بردنش سمت مخفیگاه خودشون..."
_پس منتظر چی هستین...دست و پاهاشو باز کنید"
ادمای جونگ هو بدون معطلی دست و پا های ا.ت رو باز کردن....جونگ هو به فردی که کنارش بود با سر علامت داد و اون فرد هم تایید کرد....یه سطل اب اورد و ریختش روی صورت ا.ت که باعث به هوش اومدن ا.ت شد...پشت سر هم سرفه میکرد...سر درد شدیدی داشت..خیلی شدید...چشماش قرمز شده بود و به جونگ هو که رو به روش بود خیره شد
(بیبی ها خشک و خالی نزارید دیگه یه نظری بدین ببینم اصن ارزش ادامه دادن داره یا نه)
ادامه دارد..
۱۶.۱k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.