تلافی
تلافی
(متین)
بچه ها رو صدا کردم که بیان و غذا بخوریم همه نشسته بودن انگار هرکی کاپل خودش رو پیدا کرده بود مهشاد و محراب روبه روی هم ،دیانا ارسلان روبه روی هم،محمد و پانیذ روبه روی هم و منو نیکا روبه روی هم.
داشتیم غذا میخوردیم که ارسلان گفت (ارسلان)بعد غذا هستید جرعت حقیقت بازی کنیم؟
(دیانا)حالا غذات رو بخور بعد به فکر این چیزا باش
(ارسلان دارن میخورم دیگه همیشه باید به فکر چند دقیقه بعد خود باشیم
همه با این حرف ارسلان خندیدن که پانیذ گفت(پانیذ)داداشم هوله ببین باز چه فکر های شومی تو سرشه
همه پوکیدن از خنده
(محمد)حالا شوهر خواهرم رو دیس نکنید دیگه
(ارسلان )ای برادر زن بلکه تو پشتم باشی وگرنه ن زنم پشتمه ن خواهرم
(محمد)ن داداش اشتباه نکن منم پشتتم چون میترسم زیر فشار قرار بگیری و نیای خواهرم رو بگیری بمونه رو دستمون
صدای اعتراض دیانا بلند شد که نیکا گفت(نیکا )راست میگه دیگه اگه این ارسلان بخت برگشته ترو نمیگرفت که میترشیدی
(دیانا)ه خوبه یک بخت برگشته پیدا شد بیاد منو بگیره تو چی
(نیکا)من خو منم خواستگار دارم قراره جواب بدم بهش ولی سر این مهشاد بی کلا موند
(مهشاد)بهتره من کلا دوست ندارم
همه خندیدن و دوباره شروع کردن به غذا خوردن.
بعد غذا همه دور هم نشسته بودیم که ارسلان با یک بطری اومد نشست روبه روی دیانا که دیانا گفت(دیانا)یا جد سادات چه نقشه شومی داری
(ارسلان)نترس عزیزم به تو سخت نمیگیرن
و بطری رو چرخوند که افتاد به پانیذ و دیانا که دیانا باید از پانیذ بپرسه (دیانا (جرعت یا حقیقت ؟
(پانیذ)حقیقت
(دیانا)نظرت راجب محمد چیه؟
(پانیذ)وا این چه سوالیه خو
(دیانا)سوال سواله جواب بده ببینم
(پانیذ)اوکی خوب پسر خوبیه و مهربونه وخوش اخلاقه.
کافیه
(دیانا)هوم خوبه
و بعد بطری رو چرخوند که افتاد به منو نیکا که من از نیکا بپرسم (من)جرعت با حقیقت
(نیکا)جرعت
(من)همین الان باید جواب خواستگاریم رو بدی
(نیکا)ولی من هنو....
پریدم وست حرفش و گفتم (من)ولی اما نداریم
(نیکا)اوکی
من خوب جواب من اوممممم منفی....نیست
خیلی ذوق کردم و بچه ها بقلم کردن و بهم تبریک گفتن و به ادامه بازی پرداختیم که من چرخوندم که افتاد به محراب و مهشاد که مهشاد از محراب بپرسه(مهشاد)جرعت یا حقیقت
(محراب)جرعت
مهشاد نگاهی به دورو بر کرد و روی بطری نوشابه ثابت موند و از جاش بلند شد و به سمت بطری نوشابه رفت و برش داشت و به سمت محراب اومد و گفت(مهشاد)باید اینو خالی کنی رو سرت
(محراب)چی برو بابا
(مهشاد )جرعت دیگه به من ربطی نداره
همه بچه ها گفتن کهبازی رو خراب نکن
(محراب)حالا نمیشه بگی مجازاتش چیه
(مهشاد)چرا میشه اگر این رو خالی نکنی باید ترکیب نوشابه،خاک،بلک درخت و خاکستر بخوری حالا کدوم؟
(محراب)یا ابلفظلللل همون اینو خالی کنم رو خودم بهتره
و یک دفعه کول بطری نوشابه رو خالی کرد رو خودش و بطری رو سمت مهشاد پرت کرد و گفت (محراب )دارم برات
(مهشاد)ه محراب بیند در خواب پنبه دانه
(محراب)حالا ببین
بعد یکم بازی کردن و تلافی محراب که سه مشت خاک ریخت رو مهشاد برگشتیم خونه....
پارت _۲۷
(متین)
بچه ها رو صدا کردم که بیان و غذا بخوریم همه نشسته بودن انگار هرکی کاپل خودش رو پیدا کرده بود مهشاد و محراب روبه روی هم ،دیانا ارسلان روبه روی هم،محمد و پانیذ روبه روی هم و منو نیکا روبه روی هم.
داشتیم غذا میخوردیم که ارسلان گفت (ارسلان)بعد غذا هستید جرعت حقیقت بازی کنیم؟
(دیانا)حالا غذات رو بخور بعد به فکر این چیزا باش
(ارسلان دارن میخورم دیگه همیشه باید به فکر چند دقیقه بعد خود باشیم
همه با این حرف ارسلان خندیدن که پانیذ گفت(پانیذ)داداشم هوله ببین باز چه فکر های شومی تو سرشه
همه پوکیدن از خنده
(محمد)حالا شوهر خواهرم رو دیس نکنید دیگه
(ارسلان )ای برادر زن بلکه تو پشتم باشی وگرنه ن زنم پشتمه ن خواهرم
(محمد)ن داداش اشتباه نکن منم پشتتم چون میترسم زیر فشار قرار بگیری و نیای خواهرم رو بگیری بمونه رو دستمون
صدای اعتراض دیانا بلند شد که نیکا گفت(نیکا )راست میگه دیگه اگه این ارسلان بخت برگشته ترو نمیگرفت که میترشیدی
(دیانا)ه خوبه یک بخت برگشته پیدا شد بیاد منو بگیره تو چی
(نیکا)من خو منم خواستگار دارم قراره جواب بدم بهش ولی سر این مهشاد بی کلا موند
(مهشاد)بهتره من کلا دوست ندارم
همه خندیدن و دوباره شروع کردن به غذا خوردن.
بعد غذا همه دور هم نشسته بودیم که ارسلان با یک بطری اومد نشست روبه روی دیانا که دیانا گفت(دیانا)یا جد سادات چه نقشه شومی داری
(ارسلان)نترس عزیزم به تو سخت نمیگیرن
و بطری رو چرخوند که افتاد به پانیذ و دیانا که دیانا باید از پانیذ بپرسه (دیانا (جرعت یا حقیقت ؟
(پانیذ)حقیقت
(دیانا)نظرت راجب محمد چیه؟
(پانیذ)وا این چه سوالیه خو
(دیانا)سوال سواله جواب بده ببینم
(پانیذ)اوکی خوب پسر خوبیه و مهربونه وخوش اخلاقه.
کافیه
(دیانا)هوم خوبه
و بعد بطری رو چرخوند که افتاد به منو نیکا که من از نیکا بپرسم (من)جرعت با حقیقت
(نیکا)جرعت
(من)همین الان باید جواب خواستگاریم رو بدی
(نیکا)ولی من هنو....
پریدم وست حرفش و گفتم (من)ولی اما نداریم
(نیکا)اوکی
من خوب جواب من اوممممم منفی....نیست
خیلی ذوق کردم و بچه ها بقلم کردن و بهم تبریک گفتن و به ادامه بازی پرداختیم که من چرخوندم که افتاد به محراب و مهشاد که مهشاد از محراب بپرسه(مهشاد)جرعت یا حقیقت
(محراب)جرعت
مهشاد نگاهی به دورو بر کرد و روی بطری نوشابه ثابت موند و از جاش بلند شد و به سمت بطری نوشابه رفت و برش داشت و به سمت محراب اومد و گفت(مهشاد)باید اینو خالی کنی رو سرت
(محراب)چی برو بابا
(مهشاد )جرعت دیگه به من ربطی نداره
همه بچه ها گفتن کهبازی رو خراب نکن
(محراب)حالا نمیشه بگی مجازاتش چیه
(مهشاد)چرا میشه اگر این رو خالی نکنی باید ترکیب نوشابه،خاک،بلک درخت و خاکستر بخوری حالا کدوم؟
(محراب)یا ابلفظلللل همون اینو خالی کنم رو خودم بهتره
و یک دفعه کول بطری نوشابه رو خالی کرد رو خودش و بطری رو سمت مهشاد پرت کرد و گفت (محراب )دارم برات
(مهشاد)ه محراب بیند در خواب پنبه دانه
(محراب)حالا ببین
بعد یکم بازی کردن و تلافی محراب که سه مشت خاک ریخت رو مهشاد برگشتیم خونه....
پارت _۲۷
۹.۰k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.