پارت بیستم و هشت 🎶🧷
#پارتبیستموهشت🎶🧷
درو کوبید و خودشم سوار شد و با سرعت از شهر بیرون اومد!
ب در نگاه کردم! میخواستم باز کنم و بپرم بیرون!
همین ک میخواستم درو باز کنم با قفل بودن درا واجه شدم!
از اون قفل ها هم نداشت ک بتونم راحت بازش کنم!
مرد: فککردی زرنگی؟ هع کور خوندی!
من: منننن ب هیچ دردی نمیخورم! شاهان هم میخواس از شرم خلاص شه! شما فقط کارشو راحت تر کردین!
مرد: من گوشام درازه خانوم کوچولو؟؟؟
جوابی ندادم و با گریه مشتی ب صندلی کوبیدم!
مرد ب یکی زنگ زد و گف: جمع کنین بیاین! چیزیو ک باید برمیداشتیم رو برداشتیم! حالا جناب اشراف زاده میفهمه با کی طرفه!
من: شماااا نمیتونین بلایی سر شاهان بیارین! اون با ی گلوله همتون رو میکشه! پیشمونتون میکنه!
مرد خندید و گف: از صب ک میگفتی ب دردم نمیخوری؟
من: بازم میگم!
مرد: بسه دیگخفه شو!
ی فکری بسرم زد!
از پشت پریدم جلو و سعی کرد جلو دیدشو بگیرم!!
مرده زرنگ در اومد و دستی کشید و ایستاد!
اصلحه ب سمتم گرفت و گف: فک کردی زرنگی؟؟؟ با دست بسته ب من حمله میکنی؟؟ بچه ای هنوز! خیلی بچه ای!
رفت از صندوق عقب طناب آورد و پاهامو هم بست!
دهنمم با پارچه ای سیاه رنگ بست و منو انداخت دوباره صندلی عقب!
مرد: حالا ببینم چ گوهی میتونی بخوری!
دوباره ب راه افتاد!
چن ساعتی گذشت و من همچنان با صدایی گرفته و دهنی بسته جیغ حیغ میکردم و شاهانو صدا میزدم و یک ریز گریه میکردم!
با ایستادن ماشین سعی کردم پاشم بشینم!
مرده اومد و پاهامو باز کرد و بازمو گرفت و با خودش داخل ی امارتی برد!
مرد: شراره؟؟ کجااایی؟؟
یهو ی دختر از اون دااافاااااا اومد و گف: بله ارباب؟؟؟
مرد: این دختره رو میدم بهت! مواظب باش فرار نکنه! هرکاری میخوای بکن ولی زنده بمونه! معشوقه جنابه اشراف زادس!
شراره: اوووووو!چشم!
اومد نزدیک و صورتمو تو دستش گرفتو و گف: قراره کلی خوش بگذره بهت خانوم اشراف زاده!
با نفرت نگاهش بهش انداختم و گفتم: هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
ی سیلی محکمی بهم کوبید!
@Ekip_kera_sh
درو کوبید و خودشم سوار شد و با سرعت از شهر بیرون اومد!
ب در نگاه کردم! میخواستم باز کنم و بپرم بیرون!
همین ک میخواستم درو باز کنم با قفل بودن درا واجه شدم!
از اون قفل ها هم نداشت ک بتونم راحت بازش کنم!
مرد: فککردی زرنگی؟ هع کور خوندی!
من: منننن ب هیچ دردی نمیخورم! شاهان هم میخواس از شرم خلاص شه! شما فقط کارشو راحت تر کردین!
مرد: من گوشام درازه خانوم کوچولو؟؟؟
جوابی ندادم و با گریه مشتی ب صندلی کوبیدم!
مرد ب یکی زنگ زد و گف: جمع کنین بیاین! چیزیو ک باید برمیداشتیم رو برداشتیم! حالا جناب اشراف زاده میفهمه با کی طرفه!
من: شماااا نمیتونین بلایی سر شاهان بیارین! اون با ی گلوله همتون رو میکشه! پیشمونتون میکنه!
مرد خندید و گف: از صب ک میگفتی ب دردم نمیخوری؟
من: بازم میگم!
مرد: بسه دیگخفه شو!
ی فکری بسرم زد!
از پشت پریدم جلو و سعی کرد جلو دیدشو بگیرم!!
مرده زرنگ در اومد و دستی کشید و ایستاد!
اصلحه ب سمتم گرفت و گف: فک کردی زرنگی؟؟؟ با دست بسته ب من حمله میکنی؟؟ بچه ای هنوز! خیلی بچه ای!
رفت از صندوق عقب طناب آورد و پاهامو هم بست!
دهنمم با پارچه ای سیاه رنگ بست و منو انداخت دوباره صندلی عقب!
مرد: حالا ببینم چ گوهی میتونی بخوری!
دوباره ب راه افتاد!
چن ساعتی گذشت و من همچنان با صدایی گرفته و دهنی بسته جیغ حیغ میکردم و شاهانو صدا میزدم و یک ریز گریه میکردم!
با ایستادن ماشین سعی کردم پاشم بشینم!
مرده اومد و پاهامو باز کرد و بازمو گرفت و با خودش داخل ی امارتی برد!
مرد: شراره؟؟ کجااایی؟؟
یهو ی دختر از اون دااافاااااا اومد و گف: بله ارباب؟؟؟
مرد: این دختره رو میدم بهت! مواظب باش فرار نکنه! هرکاری میخوای بکن ولی زنده بمونه! معشوقه جنابه اشراف زادس!
شراره: اوووووو!چشم!
اومد نزدیک و صورتمو تو دستش گرفتو و گف: قراره کلی خوش بگذره بهت خانوم اشراف زاده!
با نفرت نگاهش بهش انداختم و گفتم: هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
ی سیلی محکمی بهم کوبید!
@Ekip_kera_sh
۱.۷k
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.