پارت سیزدهم "
پارت_سیزدهم "
چند ثانیه ای میـشد که زل زده بودیم تو صورت هـم و چیزی نمیگـفتـیم..
با شنیدن اِسممون به روبرو نگاه کردیم.. یهو ۱۰ نفر از جمله هوپـی و پدر شوگا ریختـن سرمون .. رئیس بک اومد جلو و به شوگا گفت: شما دوتا ک دارید اینجا خوش میگذرونید میدونستید ما چقد نگران بودیم؟ و بعد گوشیه شوگا رو پرتاب کرد رو پاهاش و رفت! هوپی: بلند شید.. باید بریم.. دست هوپی رو گرفتم و راه افتادیم .. با صدای شوگا متوقف شدم.. وایسا یونا..توعم همینطور پدر:) من دیگـه بچه نیستم..خسته شدم از بس نگرانم بودی.. من نمیخوام نگرانم باشی..نمیخوام به فکرم باشـی..مادر من بخاطر تو مرد..تو..تو روت میشه هنوز تو روی من نگاه کنی؟ پدرش بعد از شنیدن این حرف سرشو انداخت پایین ..شوگا اومد نزدیک من و هوپی دستمو کشید و توی دستاش جا داد.. بعدش گفت: شما برگردید..ما خودمون میریم:) یونا: ولی.. شوگا: گفتم خودمون میـریم!
با سرعت از اونجا دور میشدیم..گوشیش و روشن کرد و داشت راه و از گوشی پیدا میکرد:) یونا: تو.. نباید با پدرت اونطوری حرف میزدی^^ شوگا: همه ی بدبختیای من بخاطر اونه..بخاطر اونه ک من هر لحظه دارم به خودکشی فکر میکنم.. بخاطر اونه ک من افسرده عم و .. بخاطر اونه ک بی احساسم:) یونا: خودکـشی؟ شوگا: فراموشش کن.. به دستم که توی دستاش بود نگاه کردم و گفتم: مگه تو وسواس نبودی؟ پس چرا دستم و گرفتی؟ شوگا: داری میبینی مِه چقد غلیظه.. بازم میخوای دستت و ول کنم؟ بعدشـم..من دیگه کثیف شدم.. با گرفتن دست تو چیزی نمیشه:) لبخندی زدم و گفتم: خب..چرا با من اومدی؟ شوگا: خیلی سوال میپرسـی..چون نخواستم پدرم با سوال پرسیدناش دیوونت کنه هرچند دیوونه هستـی.. و چون من توی شب خوب نمیبینم^^
.
.
.
.
.
اخمی کردم و به روبروم نگاه کردم..شوگا: رسیدیم.. با دیدن اتاقا خوشحال شدم و جیغ کوچیکی کشیدم ..با تعجب نگاهم کرد و دستم و ول کرد..رفتم به سمت اتاق خودم ک صداشو شنیـدم.. برگشتم به سمتش: یونـا..! یونا:بـله؟ چیزی شده؟ لبخندی زد و گفت: نـه..فقد..شب بخیر:) منم لبخندی زدم و گفتم: شبت بخیر^^
چند ثانیه ای میـشد که زل زده بودیم تو صورت هـم و چیزی نمیگـفتـیم..
با شنیدن اِسممون به روبرو نگاه کردیم.. یهو ۱۰ نفر از جمله هوپـی و پدر شوگا ریختـن سرمون .. رئیس بک اومد جلو و به شوگا گفت: شما دوتا ک دارید اینجا خوش میگذرونید میدونستید ما چقد نگران بودیم؟ و بعد گوشیه شوگا رو پرتاب کرد رو پاهاش و رفت! هوپی: بلند شید.. باید بریم.. دست هوپی رو گرفتم و راه افتادیم .. با صدای شوگا متوقف شدم.. وایسا یونا..توعم همینطور پدر:) من دیگـه بچه نیستم..خسته شدم از بس نگرانم بودی.. من نمیخوام نگرانم باشی..نمیخوام به فکرم باشـی..مادر من بخاطر تو مرد..تو..تو روت میشه هنوز تو روی من نگاه کنی؟ پدرش بعد از شنیدن این حرف سرشو انداخت پایین ..شوگا اومد نزدیک من و هوپی دستمو کشید و توی دستاش جا داد.. بعدش گفت: شما برگردید..ما خودمون میریم:) یونا: ولی.. شوگا: گفتم خودمون میـریم!
با سرعت از اونجا دور میشدیم..گوشیش و روشن کرد و داشت راه و از گوشی پیدا میکرد:) یونا: تو.. نباید با پدرت اونطوری حرف میزدی^^ شوگا: همه ی بدبختیای من بخاطر اونه..بخاطر اونه ک من هر لحظه دارم به خودکشی فکر میکنم.. بخاطر اونه ک من افسرده عم و .. بخاطر اونه ک بی احساسم:) یونا: خودکـشی؟ شوگا: فراموشش کن.. به دستم که توی دستاش بود نگاه کردم و گفتم: مگه تو وسواس نبودی؟ پس چرا دستم و گرفتی؟ شوگا: داری میبینی مِه چقد غلیظه.. بازم میخوای دستت و ول کنم؟ بعدشـم..من دیگه کثیف شدم.. با گرفتن دست تو چیزی نمیشه:) لبخندی زدم و گفتم: خب..چرا با من اومدی؟ شوگا: خیلی سوال میپرسـی..چون نخواستم پدرم با سوال پرسیدناش دیوونت کنه هرچند دیوونه هستـی.. و چون من توی شب خوب نمیبینم^^
.
.
.
.
.
اخمی کردم و به روبروم نگاه کردم..شوگا: رسیدیم.. با دیدن اتاقا خوشحال شدم و جیغ کوچیکی کشیدم ..با تعجب نگاهم کرد و دستم و ول کرد..رفتم به سمت اتاق خودم ک صداشو شنیـدم.. برگشتم به سمتش: یونـا..! یونا:بـله؟ چیزی شده؟ لبخندی زد و گفت: نـه..فقد..شب بخیر:) منم لبخندی زدم و گفتم: شبت بخیر^^
۳۰.۸k
۲۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.