فیک کوک(عشق مافیا) پارت۴
فیک کوک(عشق مافیا) پارت۴
از زبان ا/ت
یهو کوک از پشت بغلم کرد
من خودم رو کشیدم کنار داشتم از پله ها پایین میومدم که پا به پام گیر کرد و از پله ها افتادم پایین
از زبان کوک
از بغلم رفت داشت از پله ها پایین میرفت که خورد زمین
نمیدونستم چیکار کنم فقط با تمام سرعتم رفتم سمتش
بیهوش شده بود
سرش پر خون بود داشتم از ترس میمردم که بغلش کردم و گذاشتمش تو ماشین
با تمام سرعت داشتم خودم رو به بیمارستان میرسوندم
وقتی رسیدیم بغلش کردم و بردمش تو
به پرستار گفتم چی شده و گفتن ببرمش توی یکی از این اتاق ها
بردمش تو اتاق گذاشتمش روی تخت
التماسش میکردم چشماش رو باز کنه که پرستار با دکتر اومدن تو اتاق
دکتر گفت: وضعیتش خوب نیست
گفتم: یعنی چی خوب نیست(با داد و گریه)
دکتر: باید ببریمش از سرش عکس بگیریم
کوک: هر کاری که میخوای بکنین بکنین فقط باید ا/ت من زنده بمومنه
(چند دقیقه بعد)
از زبان کوک
دکتر از اتاق ا/ت اومد بیرون سریع رفتم پیشش گفتم: آ... آقا ی دکتر چی شد
دکتر: متاسفم ولی همسر شما جمجش ترک خورده و این احتمال مرگش رو بیشتر میکنه
محکم زدم تو سرم حالم خیلی بد شد
هرچی فحش بلد بودم به خودم میدادم
دکتر گفت: آقا شما برید خونه ما حواسمون به همسرتون هست
من رفتم خونه
هرچی دمه دستم بود می شکوندم
خوابم نمیبرد رفتم اتاق ا/ت
وسایلش رو میبوسیدم
رفتم روی تختش دراز کشیدم و خوابم برد
(فردا صبح)
از زبان کوک
بلند شدم
بدون اینکه صبحونه بخورم رفتم بیمارستان
رفتم اتاق ا/ت
هنوز بهوش نیومده بود خیلی نگران بودم
که یهو گوشیم زنگ خورد یکی از بادیگارد های بابام بود
کوک: بله
بادیگارد: متاسم آقا ی جئون پدر شما و پدر ا/ت در نبرد هم کشته شدن
کوک: چ... چ.... چیییییییی(با داد)
بادیگارد: آقای جئون خونسردی خودتون رو حفظ کنید
گوشی رو قط کردم
گوشیم رو پرت کردم زمین دست ا/ت رو گرفته بودم
(شب)
دستام روی سرم بود که یهو...
از زبان ا/ت
یهو کوک از پشت بغلم کرد
من خودم رو کشیدم کنار داشتم از پله ها پایین میومدم که پا به پام گیر کرد و از پله ها افتادم پایین
از زبان کوک
از بغلم رفت داشت از پله ها پایین میرفت که خورد زمین
نمیدونستم چیکار کنم فقط با تمام سرعتم رفتم سمتش
بیهوش شده بود
سرش پر خون بود داشتم از ترس میمردم که بغلش کردم و گذاشتمش تو ماشین
با تمام سرعت داشتم خودم رو به بیمارستان میرسوندم
وقتی رسیدیم بغلش کردم و بردمش تو
به پرستار گفتم چی شده و گفتن ببرمش توی یکی از این اتاق ها
بردمش تو اتاق گذاشتمش روی تخت
التماسش میکردم چشماش رو باز کنه که پرستار با دکتر اومدن تو اتاق
دکتر گفت: وضعیتش خوب نیست
گفتم: یعنی چی خوب نیست(با داد و گریه)
دکتر: باید ببریمش از سرش عکس بگیریم
کوک: هر کاری که میخوای بکنین بکنین فقط باید ا/ت من زنده بمومنه
(چند دقیقه بعد)
از زبان کوک
دکتر از اتاق ا/ت اومد بیرون سریع رفتم پیشش گفتم: آ... آقا ی دکتر چی شد
دکتر: متاسفم ولی همسر شما جمجش ترک خورده و این احتمال مرگش رو بیشتر میکنه
محکم زدم تو سرم حالم خیلی بد شد
هرچی فحش بلد بودم به خودم میدادم
دکتر گفت: آقا شما برید خونه ما حواسمون به همسرتون هست
من رفتم خونه
هرچی دمه دستم بود می شکوندم
خوابم نمیبرد رفتم اتاق ا/ت
وسایلش رو میبوسیدم
رفتم روی تختش دراز کشیدم و خوابم برد
(فردا صبح)
از زبان کوک
بلند شدم
بدون اینکه صبحونه بخورم رفتم بیمارستان
رفتم اتاق ا/ت
هنوز بهوش نیومده بود خیلی نگران بودم
که یهو گوشیم زنگ خورد یکی از بادیگارد های بابام بود
کوک: بله
بادیگارد: متاسم آقا ی جئون پدر شما و پدر ا/ت در نبرد هم کشته شدن
کوک: چ... چ.... چیییییییی(با داد)
بادیگارد: آقای جئون خونسردی خودتون رو حفظ کنید
گوشی رو قط کردم
گوشیم رو پرت کردم زمین دست ا/ت رو گرفته بودم
(شب)
دستام روی سرم بود که یهو...
۷۵.۶k
۲۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.