(پایان ما)
«p۲۳»
یک تخت را انتخاب میکنم.وسایلم را روی میز کوچک بغل تختم میچینم و روی بالشت و تشک تختم ملحافه میکشم.میخوام لباس عوض کنم که...
هودی مایک تنم بود و درش میارم .لختم... ولی نه کامل یه تاپ و یه شلوارک دارم تنم ...یه پتو دور خودم میکشم و میرم تا هودیش رو پس بدم.
در میزنم...
_بله؟
+مایک . هودیتو آوردم.
درو باز میکنه ،
_اوه سلام...این چه وضعیه؟
دستمو میگیره و میکشه تو.
_پسرای دیگه باهم رفتن اینجا رو ببینن.
هدوی رو بش میدم.
_چرا پتو دورته؟
+چون لباس مناسبی ندارم.
_لخت که نیستی؟!
+هیییییی.نه.
پتو رو یهو از دورم میکشه و بغلم میکنه.
_مرسی!
+آخه برای چی...
هولم میده بیرون و در رو میبنده.
یعنی چی؟دوباره اون. پسره ی رو مخ قلبمو به تپش در آورد.
_هی تو چیکار میکنی؟
یکی از دختراس.
+وای بازم داشتم بلند فکر می کردم.هیچی نیست مرسی.
میره...
یه برگه از پشت در بیرون میاد...
«از طرف مایک»:
این یعنی ... دوستت دارم!
یک تخت را انتخاب میکنم.وسایلم را روی میز کوچک بغل تختم میچینم و روی بالشت و تشک تختم ملحافه میکشم.میخوام لباس عوض کنم که...
هودی مایک تنم بود و درش میارم .لختم... ولی نه کامل یه تاپ و یه شلوارک دارم تنم ...یه پتو دور خودم میکشم و میرم تا هودیش رو پس بدم.
در میزنم...
_بله؟
+مایک . هودیتو آوردم.
درو باز میکنه ،
_اوه سلام...این چه وضعیه؟
دستمو میگیره و میکشه تو.
_پسرای دیگه باهم رفتن اینجا رو ببینن.
هدوی رو بش میدم.
_چرا پتو دورته؟
+چون لباس مناسبی ندارم.
_لخت که نیستی؟!
+هیییییی.نه.
پتو رو یهو از دورم میکشه و بغلم میکنه.
_مرسی!
+آخه برای چی...
هولم میده بیرون و در رو میبنده.
یعنی چی؟دوباره اون. پسره ی رو مخ قلبمو به تپش در آورد.
_هی تو چیکار میکنی؟
یکی از دختراس.
+وای بازم داشتم بلند فکر می کردم.هیچی نیست مرسی.
میره...
یه برگه از پشت در بیرون میاد...
«از طرف مایک»:
این یعنی ... دوستت دارم!
۱.۶k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.