Pr 21
Pr 21
گیر افتادم
ا/ت:ج جیم..
(بوسیدن)
لبای نرمشو رو لبام گذاشت جوری که حس کردم یه نون نرم تازه ای که از تنور کشیدن رو لبامه خیلی نرمه
بعد از چند تانیه دیگه لباشو از رو لبام برداشت
چشمامو باز کردم چهره نازشو دیدم ک داشت لبخند میزد
تهیونگ:اینجا چخبره؟!!
تاخواستم حرف بزنم جیمین گفت
جیمین:من حسی ک به ا/ت داشتم و بهش گفتم
ا/ت:ج. جیمین
تهیونگ :چ. چی؟؟
جیمین:ارع من ا/ت و خیلی دوست دارم همون اولین باری که دیدمش عاشق اون ستاره های تو چشماش شدم نمیدونی چ حسی داشت و این جای تعجب داره ک من ا/ت و دوست دارم؟؟
بعد این حرف جیمین همه جا سکوت شد
سوک هون اومد و سکوت شکسته شد
سوک هون:ا/ت ا/ت کجایی؟
من سرمو پایین انداختمو بدون هیچ حرفی رفتم پیش سوک هون
سوک هون :بیا اینم از وسایلایی ک خواستی
اه ا/ت چرا قرمز شدی حالت خوبه؟؟؟
ا/ت:س. سوک هون ج جیمین م. ممنو د. دوست داره!
سوک هون:چی؟؟ چی میگی؟
ا/ت: عشقشو با بوسیدن بهم گفت
ذوقی که توی چشمام بود رو سوک هون هم حس کرد
سوک هون:جدی این ا. ین عا... ل.. یه
ا/ت:من چیکار کنم حالا؟؟
سوک هون:غذا رو درست کن
ا/ت:اه ا باشه
انگار سوک هون اصن از این حرف من خوشحال نشد نمیدونم چرا
غذا رو درست کرده بودم و همه سر میز نشسته بودیم
همه سکوت هیچکس حتی تکون هم نمیخورد
تا گوشیم زنگ خورد
ا/ت:م. من میرم جواب بدم شما شروع کنید
رفتم سمت گوشی گوشیو برداشتم
ا/ت:ها؟تماس تصویریه این کیه
(اوما(یعنی مادر)
یه جور ذوق کردم که دلم میخواست پرواز کنم
جواب دادم
ا/ت:مامان مامان
همه توی تصویر بودن مامان بابا داداش کوچیکم
مامان:دخترم حالت خوبه؟ (اشاره)
(اینجا همه دارن با زبان اشاره نرف میزنن)
ا/ت:مامان ارع خوبم تو خوبی
سوک هون:کیه ا/ت؟؟
ا/ت:ببین مامان زنگ زده سوک هون
سوک هون:جدی؟ عالیه بده منم حرف بزنم
سوک هون:سلام خاله خوبید؟
ا/ت:وایستا خودم حرف نزدم
بابا:اون کیه؟ ا/ت
ا/ت:بابا امشب مهمون داشتم ایشون هم مهمونن
سوک هون:من؟ من؟ من مهمونم؟؟؟
ا/ت:ارع دیگه
سوک هون :ا/ت
(خنده)
جیمین:ا/ت چرا نمیاین؟
ا/ت:ببخشید اخه مادرم زنگ زده بود
جیمین :او
جیمین گوشیو ازم گرفت برد گذاشت روی میز جوری که همه توش معلوم بودم
دستمو گرفت زانو زد گفت
جیمین:ا/ت باهام ازدواج میکنی؟
همه تعجب کرده بودن حتی خودم
جیمین:؟؟
ا/ت:ج. جیمین م. من
به مامان بابا نگاه کردم اونا هم تعجب کرده بودن
نمیدونم قلبم بهم میگه قبول کنم اما مغزم میگه نه!
جیمین:ا/ت؟ نمیخوای که منو راهی بیرون کنی؟؟
ا/ت:جیمین م. من ق. قبول م... میکنم
جیمین لبخند زد و دستمو گرفتو انگشتر رو تو دستم کرد
خیلی خوشگله
اما هیچکس انگار خوشحال نبود نه بابا ن مامان ن تهیونگ ن سوک هون و ن حتی تهیون
(بغلم کرد) اما من هنوزم یه حسی داشتم قلبم داشت جشن میگرفت اما مغزم...
عشقولانه:'/
هی حمایتم کن!
گیر افتادم
ا/ت:ج جیم..
(بوسیدن)
لبای نرمشو رو لبام گذاشت جوری که حس کردم یه نون نرم تازه ای که از تنور کشیدن رو لبامه خیلی نرمه
بعد از چند تانیه دیگه لباشو از رو لبام برداشت
چشمامو باز کردم چهره نازشو دیدم ک داشت لبخند میزد
تهیونگ:اینجا چخبره؟!!
تاخواستم حرف بزنم جیمین گفت
جیمین:من حسی ک به ا/ت داشتم و بهش گفتم
ا/ت:ج. جیمین
تهیونگ :چ. چی؟؟
جیمین:ارع من ا/ت و خیلی دوست دارم همون اولین باری که دیدمش عاشق اون ستاره های تو چشماش شدم نمیدونی چ حسی داشت و این جای تعجب داره ک من ا/ت و دوست دارم؟؟
بعد این حرف جیمین همه جا سکوت شد
سوک هون اومد و سکوت شکسته شد
سوک هون:ا/ت ا/ت کجایی؟
من سرمو پایین انداختمو بدون هیچ حرفی رفتم پیش سوک هون
سوک هون :بیا اینم از وسایلایی ک خواستی
اه ا/ت چرا قرمز شدی حالت خوبه؟؟؟
ا/ت:س. سوک هون ج جیمین م. ممنو د. دوست داره!
سوک هون:چی؟؟ چی میگی؟
ا/ت: عشقشو با بوسیدن بهم گفت
ذوقی که توی چشمام بود رو سوک هون هم حس کرد
سوک هون:جدی این ا. ین عا... ل.. یه
ا/ت:من چیکار کنم حالا؟؟
سوک هون:غذا رو درست کن
ا/ت:اه ا باشه
انگار سوک هون اصن از این حرف من خوشحال نشد نمیدونم چرا
غذا رو درست کرده بودم و همه سر میز نشسته بودیم
همه سکوت هیچکس حتی تکون هم نمیخورد
تا گوشیم زنگ خورد
ا/ت:م. من میرم جواب بدم شما شروع کنید
رفتم سمت گوشی گوشیو برداشتم
ا/ت:ها؟تماس تصویریه این کیه
(اوما(یعنی مادر)
یه جور ذوق کردم که دلم میخواست پرواز کنم
جواب دادم
ا/ت:مامان مامان
همه توی تصویر بودن مامان بابا داداش کوچیکم
مامان:دخترم حالت خوبه؟ (اشاره)
(اینجا همه دارن با زبان اشاره نرف میزنن)
ا/ت:مامان ارع خوبم تو خوبی
سوک هون:کیه ا/ت؟؟
ا/ت:ببین مامان زنگ زده سوک هون
سوک هون:جدی؟ عالیه بده منم حرف بزنم
سوک هون:سلام خاله خوبید؟
ا/ت:وایستا خودم حرف نزدم
بابا:اون کیه؟ ا/ت
ا/ت:بابا امشب مهمون داشتم ایشون هم مهمونن
سوک هون:من؟ من؟ من مهمونم؟؟؟
ا/ت:ارع دیگه
سوک هون :ا/ت
(خنده)
جیمین:ا/ت چرا نمیاین؟
ا/ت:ببخشید اخه مادرم زنگ زده بود
جیمین :او
جیمین گوشیو ازم گرفت برد گذاشت روی میز جوری که همه توش معلوم بودم
دستمو گرفت زانو زد گفت
جیمین:ا/ت باهام ازدواج میکنی؟
همه تعجب کرده بودن حتی خودم
جیمین:؟؟
ا/ت:ج. جیمین م. من
به مامان بابا نگاه کردم اونا هم تعجب کرده بودن
نمیدونم قلبم بهم میگه قبول کنم اما مغزم میگه نه!
جیمین:ا/ت؟ نمیخوای که منو راهی بیرون کنی؟؟
ا/ت:جیمین م. من ق. قبول م... میکنم
جیمین لبخند زد و دستمو گرفتو انگشتر رو تو دستم کرد
خیلی خوشگله
اما هیچکس انگار خوشحال نبود نه بابا ن مامان ن تهیونگ ن سوک هون و ن حتی تهیون
(بغلم کرد) اما من هنوزم یه حسی داشتم قلبم داشت جشن میگرفت اما مغزم...
عشقولانه:'/
هی حمایتم کن!
۱۸.۵k
۲۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.