Pt 22
Pt 22
گیر افتادم
جیمین:بچه ها منو ا/ت الان دیگه زن و شوهریم نمیخواید تبریک بگید مادر زنه من الان ما فامیلیم
(قطع کردن)
جیمین:عه چرا قطع کردن خب ولش کن حتما شکشون کردیم ا/ت تو برو استراحت کن منو بچه ها اینجارو جمع میکنیم
ا/ت:ب... باشه
رفتم تو اتاقم
چند ساعت بود که خوابم نمیبرد از یه طرف خوشحال خر ذوق بودم از یه طرف ناراحت سردرگم بودم
جیمین اومد داخل
جیمین:ا/ت ا/ت میدونم نخوابیدی بیدار شو
اروم سرمو برگردوندم با چشمای زیباش مواجه شدم 5ثانیه خیره شدیم به هم
جیمین :خوشحال نیستی ا/ت؟
ا/ت: نه مسئله این نیست نمیدونم یه حسی دارم بهتره بگم دوتا حس دارم
جیمین: میدونم ا/ت سردرگمی اما من دیگه نمیتونستم تحمل کنم که....
ا/ت' که چی؟؟
جیمین:از دستت بدم
ا/ت:چرا اینجوری فکر میکنی؟
جیمین:اخه تو به تهیونگ و سوک هون نزدیک بودی منم حسودی میکردم
ا/ت:نه نه جیمین هیچ چیزی بین منو اونا نیست ما فقط دوستیم
جیمین:خیلی از این حرفت خوشحال شدم من برم تو بخواب
ا/ت:...... جیمین
جیمین:بله؟
ا/ت:مگه تو گی نیستی؟
جیمین:چ. چی؟
ا/ت:تو مهمونی خودت دیدم که با یه پسر لب گیری م. کر.. دی
جیمین:چ. چی؟؟ ا/ت اشتباه دیدی من توی اون مهمونی کلا سرم شلوغ بود با مهمونا بودم
ا/ت:یعنی گی نیستی؟؟؟
جیمین:نه
ا/ت:خب پس معذرت میخوام که این سوالو ازت پرسیدم
جیمین:عیب نداره دیر وقته بخواب
ا/ت:شب بخیر
جیمین رفت
ا/ت:....
صبح شده بود و میخواستم برم مدرسه خیلی خوشحال بودم که قراره با جیمین حاضر شم
ا/ت:جیمین کی لباساتو اوردی
جیمین:موقعی که تو خواب بودی
همه چیز خوب پیش میرفت باهاش نشستم صبحونه خوردیم
باهم دست به دست بیرون رفتیم جوری که جیمین میخواست بیاد تو کلاسم همه دخترا بهم حسودی میکردن وای چه حالی میده
یه هفته گذشت و همه چی خیلی خوب پیشرفت اما جیمین میخواست ازدواج کنه نمیخواست هی مجبور شه ازم فاصله بگیره
جیمین:بیا هفته بعد عروسی کنیم
ا/ت:جیمین دیوونه شدی بدون نظر مامان بابا؟؟
جیمین:مشکلت اینه هع اینو حل شده بدون
ا/ت:خیله خب ببینم میخوای چجوری مامان ببامو راضی کنی مستر جیمین
جیمین:بببینو تماشا کن
به پدرو مادرم زنگ زد جای تعجبش اینکه جواب دادن اخه من این همه روز زنگ میزدم جواب نمیدادن :/
جیمین:سلام به مادر زن عزیز....
برگشت بهم نگاه کرد گفت
جیمین:من خیلی احمقم ا/ت
ا/ت:چی چیشده مگه؟؟
جیمین:من زبون اشاره بلد نیستم خووو
ا/ت:اههه راس میگی تو به من بگو من بهشون میگم
جیمین:باشه خب بگو اهم اهم مادر زن و پدر زن عزیزم من خسته شدم و میخوام ا/ت زن رسمیه رسمی من بشه
همه رو با دست پاچه گی گفتم و مادرم بهم زل زده بود و گفت.....
چطورع بنظرتون مادر ا/ت قبول میکنه؟؟
هی حمایتم کن!
گیر افتادم
جیمین:بچه ها منو ا/ت الان دیگه زن و شوهریم نمیخواید تبریک بگید مادر زنه من الان ما فامیلیم
(قطع کردن)
جیمین:عه چرا قطع کردن خب ولش کن حتما شکشون کردیم ا/ت تو برو استراحت کن منو بچه ها اینجارو جمع میکنیم
ا/ت:ب... باشه
رفتم تو اتاقم
چند ساعت بود که خوابم نمیبرد از یه طرف خوشحال خر ذوق بودم از یه طرف ناراحت سردرگم بودم
جیمین اومد داخل
جیمین:ا/ت ا/ت میدونم نخوابیدی بیدار شو
اروم سرمو برگردوندم با چشمای زیباش مواجه شدم 5ثانیه خیره شدیم به هم
جیمین :خوشحال نیستی ا/ت؟
ا/ت: نه مسئله این نیست نمیدونم یه حسی دارم بهتره بگم دوتا حس دارم
جیمین: میدونم ا/ت سردرگمی اما من دیگه نمیتونستم تحمل کنم که....
ا/ت' که چی؟؟
جیمین:از دستت بدم
ا/ت:چرا اینجوری فکر میکنی؟
جیمین:اخه تو به تهیونگ و سوک هون نزدیک بودی منم حسودی میکردم
ا/ت:نه نه جیمین هیچ چیزی بین منو اونا نیست ما فقط دوستیم
جیمین:خیلی از این حرفت خوشحال شدم من برم تو بخواب
ا/ت:...... جیمین
جیمین:بله؟
ا/ت:مگه تو گی نیستی؟
جیمین:چ. چی؟
ا/ت:تو مهمونی خودت دیدم که با یه پسر لب گیری م. کر.. دی
جیمین:چ. چی؟؟ ا/ت اشتباه دیدی من توی اون مهمونی کلا سرم شلوغ بود با مهمونا بودم
ا/ت:یعنی گی نیستی؟؟؟
جیمین:نه
ا/ت:خب پس معذرت میخوام که این سوالو ازت پرسیدم
جیمین:عیب نداره دیر وقته بخواب
ا/ت:شب بخیر
جیمین رفت
ا/ت:....
صبح شده بود و میخواستم برم مدرسه خیلی خوشحال بودم که قراره با جیمین حاضر شم
ا/ت:جیمین کی لباساتو اوردی
جیمین:موقعی که تو خواب بودی
همه چیز خوب پیش میرفت باهاش نشستم صبحونه خوردیم
باهم دست به دست بیرون رفتیم جوری که جیمین میخواست بیاد تو کلاسم همه دخترا بهم حسودی میکردن وای چه حالی میده
یه هفته گذشت و همه چی خیلی خوب پیشرفت اما جیمین میخواست ازدواج کنه نمیخواست هی مجبور شه ازم فاصله بگیره
جیمین:بیا هفته بعد عروسی کنیم
ا/ت:جیمین دیوونه شدی بدون نظر مامان بابا؟؟
جیمین:مشکلت اینه هع اینو حل شده بدون
ا/ت:خیله خب ببینم میخوای چجوری مامان ببامو راضی کنی مستر جیمین
جیمین:بببینو تماشا کن
به پدرو مادرم زنگ زد جای تعجبش اینکه جواب دادن اخه من این همه روز زنگ میزدم جواب نمیدادن :/
جیمین:سلام به مادر زن عزیز....
برگشت بهم نگاه کرد گفت
جیمین:من خیلی احمقم ا/ت
ا/ت:چی چیشده مگه؟؟
جیمین:من زبون اشاره بلد نیستم خووو
ا/ت:اههه راس میگی تو به من بگو من بهشون میگم
جیمین:باشه خب بگو اهم اهم مادر زن و پدر زن عزیزم من خسته شدم و میخوام ا/ت زن رسمیه رسمی من بشه
همه رو با دست پاچه گی گفتم و مادرم بهم زل زده بود و گفت.....
چطورع بنظرتون مادر ا/ت قبول میکنه؟؟
هی حمایتم کن!
۱۰.۸k
۰۱ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.