ظهور ازدواج
(✿) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت۲۶۴ (♡)
ها..براي نورا بود... نه جیمین... اخ.. حماقتم داشت از درون اتیشم میزد. نفسم رو تلخ و با بغض بیرون دادم. معده ام میسوخت.. جیمین بهم خیانت نکرده بود. با بغض و خیال راحت شده پر از محبت لبخند زدم و گفتم خيلي خوش اومدي نيكول.. نیکول با شیطنت خيلي بي مقدمه گفت: خوب..حالا از جانب شما من كي . عمه میشم؟ يهو لبخندم وا رفت و نفسم گرفت و تندو شوکه به جیمز نگاه کردم. جیمین گرفته و تلخ گفت: فعلا نه... و پر از دلخوري به من نگاه کرد که حس کردم دارم سرخ میشم و گفت: نیکول همه چی رو میدونه.. همه چیز یعنی....همه چیز؟ نیکول دست انداخت دور شونه مو :گفت:ناسلامتي قراره عمه بشم... نباید بدونم؟ لبخند باريك پر شرم و غمي زدم. نرم کنار گوشم گفت کلی حرف برای گفتن داریم زن داداش.. و گونه مو بوسید و با شوق گفت تو مهموني امشب هستین دیگه نه ؟ جیمین : -اره... نیکول پس میبینمتون و رفت سمت جیمین و :گفت زن داداشمو اذيت نكنيا... و گونه شو بوسید و تند گفت: خدافظ عشقا...
و رفت سمت جیمین و :گفت زن داداشمو اذيت نكنيا... و گونه شو بوسید و تند گفت: خدافظ عشقا... نرم و بي اختیار از این همه انرژیش خندیدم و گفتم:خدافظ.. دوید رفت بیرون. خيلييي شاد و سرزنده و خوش خنده بود.. جیمین سري به تاسف تکون داد و زیرلب گفت: این دختر هیچ وقت انرژیش خالی نمیشه.. با لبخند گفتم ازش خيلي خوشم اومد.. و اروم و متاسف و شرمنده گفتم نگفته بودي خواهر خونده داري.. جوابمو نداد و جدي رفت سمت اتاقش. لبخند باریکم وا رفت و روي لبام ماسید.. ازم دلخوره..حقم داره.. با وجود اینکه از ناراحت کردن و جیمین خيلي ناراحت بودم اما از طرفي خوشحال بودم که خبري از دختر عاشق پیشه و خیانت در کار نیست. همه نفرتی که تا چند دقیقه پیش همه وجودم رو گرفته بود الان جاشو به آرامش و صمیمیت و یه شرمندگي عميقي داده بود.. این همون جیمین چند روز پیش بود همون جیمین صادق و باگذشت و مهربون و مسئولیت پذیر چطور تونستم چنون فکري درباره اش بکنم؟ با بغض دست به صورتم کشیدم دست خودم نبود. یه لحظه حسادت و غم همه وجودمو گرفت و.. صداي شير اب اومد. پس رفتم دوش بگیره با دلي سنگين رفتم تو اتاقم و باز تو اینه به خودم نگاه کردم و موهامو مرتب کردم ذوق و شوق دوباره به وجودم برگشته بود.. لعنت بهش که اینجور تو تغییر رفتار و خلق و خوم دخیل شده بود.. بي اختيار فك كردم قراره چی بپوشه.. اروم و کنجکاو رفتم تو اتاقش. اما لباسي رو تخت نذاشته بود.. با احتیاط در کمدش رو باز کردم ..
(♡)پارت۲۶۴ (♡)
ها..براي نورا بود... نه جیمین... اخ.. حماقتم داشت از درون اتیشم میزد. نفسم رو تلخ و با بغض بیرون دادم. معده ام میسوخت.. جیمین بهم خیانت نکرده بود. با بغض و خیال راحت شده پر از محبت لبخند زدم و گفتم خيلي خوش اومدي نيكول.. نیکول با شیطنت خيلي بي مقدمه گفت: خوب..حالا از جانب شما من كي . عمه میشم؟ يهو لبخندم وا رفت و نفسم گرفت و تندو شوکه به جیمز نگاه کردم. جیمین گرفته و تلخ گفت: فعلا نه... و پر از دلخوري به من نگاه کرد که حس کردم دارم سرخ میشم و گفت: نیکول همه چی رو میدونه.. همه چیز یعنی....همه چیز؟ نیکول دست انداخت دور شونه مو :گفت:ناسلامتي قراره عمه بشم... نباید بدونم؟ لبخند باريك پر شرم و غمي زدم. نرم کنار گوشم گفت کلی حرف برای گفتن داریم زن داداش.. و گونه مو بوسید و با شوق گفت تو مهموني امشب هستین دیگه نه ؟ جیمین : -اره... نیکول پس میبینمتون و رفت سمت جیمین و :گفت زن داداشمو اذيت نكنيا... و گونه شو بوسید و تند گفت: خدافظ عشقا...
و رفت سمت جیمین و :گفت زن داداشمو اذيت نكنيا... و گونه شو بوسید و تند گفت: خدافظ عشقا... نرم و بي اختیار از این همه انرژیش خندیدم و گفتم:خدافظ.. دوید رفت بیرون. خيلييي شاد و سرزنده و خوش خنده بود.. جیمین سري به تاسف تکون داد و زیرلب گفت: این دختر هیچ وقت انرژیش خالی نمیشه.. با لبخند گفتم ازش خيلي خوشم اومد.. و اروم و متاسف و شرمنده گفتم نگفته بودي خواهر خونده داري.. جوابمو نداد و جدي رفت سمت اتاقش. لبخند باریکم وا رفت و روي لبام ماسید.. ازم دلخوره..حقم داره.. با وجود اینکه از ناراحت کردن و جیمین خيلي ناراحت بودم اما از طرفي خوشحال بودم که خبري از دختر عاشق پیشه و خیانت در کار نیست. همه نفرتی که تا چند دقیقه پیش همه وجودم رو گرفته بود الان جاشو به آرامش و صمیمیت و یه شرمندگي عميقي داده بود.. این همون جیمین چند روز پیش بود همون جیمین صادق و باگذشت و مهربون و مسئولیت پذیر چطور تونستم چنون فکري درباره اش بکنم؟ با بغض دست به صورتم کشیدم دست خودم نبود. یه لحظه حسادت و غم همه وجودمو گرفت و.. صداي شير اب اومد. پس رفتم دوش بگیره با دلي سنگين رفتم تو اتاقم و باز تو اینه به خودم نگاه کردم و موهامو مرتب کردم ذوق و شوق دوباره به وجودم برگشته بود.. لعنت بهش که اینجور تو تغییر رفتار و خلق و خوم دخیل شده بود.. بي اختيار فك كردم قراره چی بپوشه.. اروم و کنجکاو رفتم تو اتاقش. اما لباسي رو تخت نذاشته بود.. با احتیاط در کمدش رو باز کردم ..
- ۳.۹k
- ۱۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط