رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_بیست_و_هفتم
با سمیه از خونه اومدیم بیرون....استرس اضطراب ولم نمی کرد لعنتی... رسیدیم سرکوچه و سمیه دست نگه داشت برا تاکسی و تاکسی ایستاد
در ماشین رو باز کردو گفت: برو...مواظب خودتم باش تمنا...شماره موبایلم که داری اتفاقی افتاد تماس بگیر فقط سری تکون دادمو سوار شدم
آدرس همونجایی رو دادم که سمیه گفته بود... ترافیک سنگینی بود 1ساعتی طول کشید تا رسیدم... همش خدا خدا میکردم یه اتفاقی یه فرجی بشه و من نرم ولی نشد نه اتفاقی افتاد نه فرجی شد.... اوففففف خدا پس تو کجایی آخه اون بالا نشستی گناهمو میبینی دم نمیزنی کاری نمیکنی.... اَه من این چند وقت چقدر غر میزدم ای بابا خوب کاریه که شده دیگه این پسر پولدارا حقشونو اصلانم گناه نیست بله دیگه تمنا خانوم خودتو اینجوری قانع کن... وایییییی این صداها منو ول نمی کردن تو این یه هفته دستمو گذاشتم رو گوشامو سرمو تکون دادم و محکم ولی آروم گفتم: خفه شین ...ساکت شین من مجبورم مجبورم ... بعد دستامو از رو گوشام برداشتم دیگه اون صداها رو نمیشنیدم به جاش صدای شلوغی بوق ماشینا میومد ...من کی از تاکسی پیاده شدم که خودم متوجه نشدم بس که با خودم درگیر بودم ... کمی این طرف و اونطرف خیابون رو نگاه کردم تو همین مسیر میرفتم خوب بود....نفس عمیقی کشیدم باید به خودم مسلط میشدم کاری بود که شده و من الان وسط ماجرام باید اون پولو زودتر جور کنم بدم به ارسلان خان و راحت شم از این مسخره بازی.. تو همین فکرا بودم که یهو با صدای بوق ماشینی از جام پریدم برگشتم سمت صدا به ماشین نگاه کردم یه ماشین مدل بالای سفید رنگ بود خودمو کشتم تو این یه هفته اسم ماشینا رو یاد نگرفتم...یه پسر حدودا سی ساله پوست برنزی داشت موهاش لخت بود و بلند چشای آبی داشت به قول سمیه عجب تیکهای بود!!!! داشتم قیافشو آنالیز میکردم که صداشو شنیدم .... خانمی اگه از قیافه راضی هستی سوار شو دیگه یه ابرومو انداختم بالا و لبخند ظاهری زدم و سری تکون دادم و در ماشین رو باز کردم و سوار شدم... قلبم به سرعت هزار میزد...تند تند نفس میکشیدم که به خودم مسلط باشم. دوباره صداشو شنیدم خوب خانوم خوشگله خودتو معرفی نمیکنی بیشتر آشنا بشیم بهش نگاه کردم لبخند ظاهری زدمو گفتم: پانتهآ هستم... سری تکون دادو گفت: به به اسمتم مثل قیافت خوشگله باز باهمون لبخند ظاهری گفتم: ممنون... در حال رانندگی نیم نگاهی بهم کردو گفت: منم امیرم از آشناییت خوشحالم خانمی.... راستی اگه جایی میری برسونمت... سری تکون دادمو گفتم: جای خاصی نمی خواستم برم اومده بودم بیرون یه دوری بزنم و یکم بگردم...آخه حوصلم تو خونه خیلی سر رفته بود... خندیدو گفت: خوب زیرشو کم میکردی تا سر نره!! متوجه منظورش نشدم با تعجب نگاش کردم و گفتم: چییییی؟؟؟ دوباره نگام کردو بعد بلند خندیدو گفت: نخورمنو با چشات بابا. دستشو آورد جلو که دستمو بگیره سریع دستمو کشیدم عقب و اخم کرد تنم یه لحظه یخ کرد...وای اگه دستمو میگرفت...من درجا سکته رو میزدم دستشو عقب کشیدو گذاشت رو فرمون و آروم زیر لب گفت: ببخشید...منظور بدی نداشتم... سکوت کردمو جوابی ندادم دوست نداشتم این بحث ادامه پیدا کنه دنبال راهی بودم تا زودتر کارو تموم کنم و از اون ماشین لعنتی پیاده شم که انگار خدا کمک کردو موقعییت جور شدو دیدم ماشینو پارک کرد و کمربند ایمنی رو باز کرد برگشت سمت من و گفت: خوب پانتهآجون راستش من از شخصیتت خوشم اومده می خوام باهم بیشتر آشنا شیم ولی خوب اول میرم یه نوشیدنی خنک میگیرم بخوریم بعد حرف میزنم سری تکون دادمو تو دلم گفتم: خدا خیرت بده موقعییت خودت جور کردی... لبخندی بهم زدو از ماشین پیاده شد....داشت میرفت اون سمت خیابون منم یه نگام به اونور بود یه نگام به داشبورد ماشین.... درشو سریع باز کردم ..حالا قلبم عین گنجشک داشت میزد دستامم میلرزید... با دیدن داشبور خالی کلا پنچر شدم ...هیچی توش نبود دستامو مشت کردمو زدم به پام زیر لب غریدم : اَه لعنت به این شانس کوفتی من اگه شانس داشتم... یهو چشمم خورد به کیف پولی که افتاده بود رو صندلی راننده همچین ناراحتی و عصبانیتم پر کشیدو جاشو به خوشحالی داد...دست مشت کردمو باز کردمو بشکن زدمو با ذوق گفتم:
ای ول.... سریع کیفو برداشتم بازش کردم حالا یه نگاهم به کیف و محتویات توش بود یه نگام به اون سمت خیابون میدونستم الان ببینه کیف پولش همراهش نیست میاد سراغش پس باید عجله میکردم..
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_بیست_و_هفتم
با سمیه از خونه اومدیم بیرون....استرس اضطراب ولم نمی کرد لعنتی... رسیدیم سرکوچه و سمیه دست نگه داشت برا تاکسی و تاکسی ایستاد
در ماشین رو باز کردو گفت: برو...مواظب خودتم باش تمنا...شماره موبایلم که داری اتفاقی افتاد تماس بگیر فقط سری تکون دادمو سوار شدم
آدرس همونجایی رو دادم که سمیه گفته بود... ترافیک سنگینی بود 1ساعتی طول کشید تا رسیدم... همش خدا خدا میکردم یه اتفاقی یه فرجی بشه و من نرم ولی نشد نه اتفاقی افتاد نه فرجی شد.... اوففففف خدا پس تو کجایی آخه اون بالا نشستی گناهمو میبینی دم نمیزنی کاری نمیکنی.... اَه من این چند وقت چقدر غر میزدم ای بابا خوب کاریه که شده دیگه این پسر پولدارا حقشونو اصلانم گناه نیست بله دیگه تمنا خانوم خودتو اینجوری قانع کن... وایییییی این صداها منو ول نمی کردن تو این یه هفته دستمو گذاشتم رو گوشامو سرمو تکون دادم و محکم ولی آروم گفتم: خفه شین ...ساکت شین من مجبورم مجبورم ... بعد دستامو از رو گوشام برداشتم دیگه اون صداها رو نمیشنیدم به جاش صدای شلوغی بوق ماشینا میومد ...من کی از تاکسی پیاده شدم که خودم متوجه نشدم بس که با خودم درگیر بودم ... کمی این طرف و اونطرف خیابون رو نگاه کردم تو همین مسیر میرفتم خوب بود....نفس عمیقی کشیدم باید به خودم مسلط میشدم کاری بود که شده و من الان وسط ماجرام باید اون پولو زودتر جور کنم بدم به ارسلان خان و راحت شم از این مسخره بازی.. تو همین فکرا بودم که یهو با صدای بوق ماشینی از جام پریدم برگشتم سمت صدا به ماشین نگاه کردم یه ماشین مدل بالای سفید رنگ بود خودمو کشتم تو این یه هفته اسم ماشینا رو یاد نگرفتم...یه پسر حدودا سی ساله پوست برنزی داشت موهاش لخت بود و بلند چشای آبی داشت به قول سمیه عجب تیکهای بود!!!! داشتم قیافشو آنالیز میکردم که صداشو شنیدم .... خانمی اگه از قیافه راضی هستی سوار شو دیگه یه ابرومو انداختم بالا و لبخند ظاهری زدم و سری تکون دادم و در ماشین رو باز کردم و سوار شدم... قلبم به سرعت هزار میزد...تند تند نفس میکشیدم که به خودم مسلط باشم. دوباره صداشو شنیدم خوب خانوم خوشگله خودتو معرفی نمیکنی بیشتر آشنا بشیم بهش نگاه کردم لبخند ظاهری زدمو گفتم: پانتهآ هستم... سری تکون دادو گفت: به به اسمتم مثل قیافت خوشگله باز باهمون لبخند ظاهری گفتم: ممنون... در حال رانندگی نیم نگاهی بهم کردو گفت: منم امیرم از آشناییت خوشحالم خانمی.... راستی اگه جایی میری برسونمت... سری تکون دادمو گفتم: جای خاصی نمی خواستم برم اومده بودم بیرون یه دوری بزنم و یکم بگردم...آخه حوصلم تو خونه خیلی سر رفته بود... خندیدو گفت: خوب زیرشو کم میکردی تا سر نره!! متوجه منظورش نشدم با تعجب نگاش کردم و گفتم: چییییی؟؟؟ دوباره نگام کردو بعد بلند خندیدو گفت: نخورمنو با چشات بابا. دستشو آورد جلو که دستمو بگیره سریع دستمو کشیدم عقب و اخم کرد تنم یه لحظه یخ کرد...وای اگه دستمو میگرفت...من درجا سکته رو میزدم دستشو عقب کشیدو گذاشت رو فرمون و آروم زیر لب گفت: ببخشید...منظور بدی نداشتم... سکوت کردمو جوابی ندادم دوست نداشتم این بحث ادامه پیدا کنه دنبال راهی بودم تا زودتر کارو تموم کنم و از اون ماشین لعنتی پیاده شم که انگار خدا کمک کردو موقعییت جور شدو دیدم ماشینو پارک کرد و کمربند ایمنی رو باز کرد برگشت سمت من و گفت: خوب پانتهآجون راستش من از شخصیتت خوشم اومده می خوام باهم بیشتر آشنا شیم ولی خوب اول میرم یه نوشیدنی خنک میگیرم بخوریم بعد حرف میزنم سری تکون دادمو تو دلم گفتم: خدا خیرت بده موقعییت خودت جور کردی... لبخندی بهم زدو از ماشین پیاده شد....داشت میرفت اون سمت خیابون منم یه نگام به اونور بود یه نگام به داشبورد ماشین.... درشو سریع باز کردم ..حالا قلبم عین گنجشک داشت میزد دستامم میلرزید... با دیدن داشبور خالی کلا پنچر شدم ...هیچی توش نبود دستامو مشت کردمو زدم به پام زیر لب غریدم : اَه لعنت به این شانس کوفتی من اگه شانس داشتم... یهو چشمم خورد به کیف پولی که افتاده بود رو صندلی راننده همچین ناراحتی و عصبانیتم پر کشیدو جاشو به خوشحالی داد...دست مشت کردمو باز کردمو بشکن زدمو با ذوق گفتم:
ای ول.... سریع کیفو برداشتم بازش کردم حالا یه نگاهم به کیف و محتویات توش بود یه نگام به اون سمت خیابون میدونستم الان ببینه کیف پولش همراهش نیست میاد سراغش پس باید عجله میکردم..
۷.۲k
۰۳ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.