دلبر کوجولو ˑ
دلبر کوجولو ˑ
#PART_145🎀•
با دیدن ممد که به سمتمون میومد حواسم از مکالمهی باحالشون پرت شد.
با دیدن خون کنار لب ممد رنگم پرید.
با ترس از جا پریدم و به سمتش رفتم، با نگرانی دستش رو گرفتم و گفتم:
_ممد خوبی؟ چرا اینجوری شدی تو؟
دستش رو با تندی از دستم کشید بیرون که مات موندم.
با تعجب نگاهش کردم که اخم بدی کرد و با صدای بلندی گفت:
_یعنی پانیذ فقط بلدی دردسر درست کنی، آخه وقتی نمیتونی از خودت دفاع کنی غلط میکنی پا تو همچین مهمونیای میزاری که فقط برای من دردسر درست کنی.
شوک زده نگاهش کردم، بغض بدی تو گلوم نشسته بود.
سنگینی نگاه اطرافیان رو روی خودم احساس میکردم و بغضم سنگینتر میشد.
ولی ممد با آستین لباسش خون کنار لبش و پاک کرد و بیتوجه به حال و روز من ادامه داد:
_عمو هم دختره دست و پا چلفتیشو شناخته انداخته وبال گردن من، هی ممد حواست به پانیذ باشه، ممد یکی اذیتش نکنه، ممد پانیذ مظلومه حواست باشه...
لگدی زیر میز زد و با داد گفت:
_بسه بابا خستهم کردی ، از یه طرف باید حواسم بهت باشه از یه طرف باید نگران عاشق بودن خانوم باشم بهش نزدیک نشم.
متوجه نبود، بخدا که متوجه نبود داره چه بلایی سر قلب عاشق من میاره.
جلوی چشم بقیه گفت و گفت و گفت...
خوار شدم، تحقیر شدم، کوچیک شدم، ولی فقط نگاهش کردم.
نگاهی پر از رنج و دلخوری ، نگاهی مملو از شکست ، شکست قلبی که دیگه مطمئنم واسه من قلب نمیشد.
ممد ساکت شد و با نفسنفس نگاهم کرد، انگار فشار زیادی روش بود که امشب یهو ترکید.
سکوت سنگینی کل سالن رو فرا گرفته بود!
همه با حیرت و تعجب به نمایشی که ممد راه انداخته بود نگاه میکردن!
پلکی زدم و اشکم رو کنار زدم ، وقت اشک ریختن نبود.
جلوی این جمعیت که فقط دنبال شکستت بودن وقت اشک ریختن نبود.
اشکم کنار رفت، اینبار نگاهم نه نگران بود نه غمگین .
فقط بیحس نگاهش کردم.
یه چیزی ته دلم داد میزد این نگاه آخره خوب نگاهش کن.
طبق گفتهی دلم فقط نگاهش کردم، مثل تشنهای که به آب رسیده.
نقطه به نقطه صورتش رو که حفظ بودم رو نگاه کردم و سیر شدم.
تک سرفهای کردم و با برداشتن پالتو و کیفم خونسرد گفتم:
_دوستان متاسفانه من باید از جمعتون خارج بشم، خوش بگذره.
آخرین نگاهم رو بهش انداختم و بعد از ب*و*سیدن گونه دیانا با قدمهای محکم و مصمم از اون ویلای نحس بیرون زدم.
این پایان عاشقی من بود !
#PART_145🎀•
با دیدن ممد که به سمتمون میومد حواسم از مکالمهی باحالشون پرت شد.
با دیدن خون کنار لب ممد رنگم پرید.
با ترس از جا پریدم و به سمتش رفتم، با نگرانی دستش رو گرفتم و گفتم:
_ممد خوبی؟ چرا اینجوری شدی تو؟
دستش رو با تندی از دستم کشید بیرون که مات موندم.
با تعجب نگاهش کردم که اخم بدی کرد و با صدای بلندی گفت:
_یعنی پانیذ فقط بلدی دردسر درست کنی، آخه وقتی نمیتونی از خودت دفاع کنی غلط میکنی پا تو همچین مهمونیای میزاری که فقط برای من دردسر درست کنی.
شوک زده نگاهش کردم، بغض بدی تو گلوم نشسته بود.
سنگینی نگاه اطرافیان رو روی خودم احساس میکردم و بغضم سنگینتر میشد.
ولی ممد با آستین لباسش خون کنار لبش و پاک کرد و بیتوجه به حال و روز من ادامه داد:
_عمو هم دختره دست و پا چلفتیشو شناخته انداخته وبال گردن من، هی ممد حواست به پانیذ باشه، ممد یکی اذیتش نکنه، ممد پانیذ مظلومه حواست باشه...
لگدی زیر میز زد و با داد گفت:
_بسه بابا خستهم کردی ، از یه طرف باید حواسم بهت باشه از یه طرف باید نگران عاشق بودن خانوم باشم بهش نزدیک نشم.
متوجه نبود، بخدا که متوجه نبود داره چه بلایی سر قلب عاشق من میاره.
جلوی چشم بقیه گفت و گفت و گفت...
خوار شدم، تحقیر شدم، کوچیک شدم، ولی فقط نگاهش کردم.
نگاهی پر از رنج و دلخوری ، نگاهی مملو از شکست ، شکست قلبی که دیگه مطمئنم واسه من قلب نمیشد.
ممد ساکت شد و با نفسنفس نگاهم کرد، انگار فشار زیادی روش بود که امشب یهو ترکید.
سکوت سنگینی کل سالن رو فرا گرفته بود!
همه با حیرت و تعجب به نمایشی که ممد راه انداخته بود نگاه میکردن!
پلکی زدم و اشکم رو کنار زدم ، وقت اشک ریختن نبود.
جلوی این جمعیت که فقط دنبال شکستت بودن وقت اشک ریختن نبود.
اشکم کنار رفت، اینبار نگاهم نه نگران بود نه غمگین .
فقط بیحس نگاهش کردم.
یه چیزی ته دلم داد میزد این نگاه آخره خوب نگاهش کن.
طبق گفتهی دلم فقط نگاهش کردم، مثل تشنهای که به آب رسیده.
نقطه به نقطه صورتش رو که حفظ بودم رو نگاه کردم و سیر شدم.
تک سرفهای کردم و با برداشتن پالتو و کیفم خونسرد گفتم:
_دوستان متاسفانه من باید از جمعتون خارج بشم، خوش بگذره.
آخرین نگاهم رو بهش انداختم و بعد از ب*و*سیدن گونه دیانا با قدمهای محکم و مصمم از اون ویلای نحس بیرون زدم.
این پایان عاشقی من بود !
۵.۲k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.