پارت16
پارت16
نمیدونم چجوری اما انقدر بهش وابسته شده بودم که این چند وقت زندگیم جهنم شده بود الان که تو بغلم بود یه حسه ارامشه خاصی داشتم اما اون هیچ وقت نمیتونه منو دوست داشته باشه از همون بگی ما برای همدیگه ممنوعه بودیم با صدای مامانم به خودمون اومدیم از هم جدا شدیم مامانم به حالته مشکوکی گفت ارمان جان معرفی نمیکنی؟ هول شدم و گفتم ایشون یاسی خانوم هستن دوست ارتمیس یهو دیدم باشنیدنه اسم یاسی به وضوح رنگش پرید و گفت بعد تو بغله تو چیکار میکرد؟ نمیدونستم باید چی بگم که خوده یاسی یا صدای بغض الود گفت خاله سمیه منو نمیشناسی
حالته چهره مامانمم تغییر کرد خاله جون منم یاسی همون دختره مستخدمه خونتون یادته مامانمم با گریه بغلش کرد و گفت دخترم دختره خوشگلم خودتی گفت اره خاله جون خودمم منم شاهده این صحنه های احساسی بودم...
بعد اومدنه ارتمیس مامان هممون رو به سالن راهنمای کرد و گفت بچه ها باید یه موضوعی رو همتون بگم 18ساله پیش که ارکان فقط4سالش بود یه خانوم اقا اومدن اینجا برا استخدام ماهم قبولشون کردیم اون اتاقکه گوشه حیاط رو بهشون دادیم اما از همون شبه اول صدای دعواهاشون شروع شد و بعضی وقتا هم کتک کاری تا یه شب که اون خانوم اومد و بهم گفت ترو خدا کمک کنین رفتیم دیدیم شوهرش افتاده رو زمین و غرقه خونه با گلدون زده بود تو سرش... خلاصه شوهرش رو کشته بود اما ما به کسی چیزی نگفتیم دوماه گذشت و فهمیدیم اون خانوم حامله اس و بعد از چند ماه یاسی به دنیا اومد یه دختره شیرین که از همون اول عاشقش شده بودم تا وقتی که یاسی 6سالش شد هیچ مشکلی نداشتیم اما یه شب اون زن اومد پیشم و گفت رضا خان تهدیدم کرده و گفته اگه باهام ازدواج نکنی میرم پیشه پلیس منم با رضا خان حرف زدم حتی نزدیک بود طلاق بگیریم یک سال همینجوری گذشت و رضا خان دیگه قابله کنترل نبود اون زنو کتک میزد و... منم هرچی میگفتم به حرفم گوش نمیدادو سره منم داد میزد منم فقط به خاطره بچه هام تحملش میکردم که روزه تولده ارمان فهمیدم خوده ارمان فراریتون داده اما این کار برا ارمانم تاوانه سنگینی داشت یک ماه تو انباری زندانی شد و تو این مدت منم از غمه دوریه پسرم افسرده شده بودم اما یه روز خبر رسید که یه تصادفه وحشتناک کرد و از دنیا رفته باور کنید یه ذره هم ناراحت نشدم حتی براش مراسمم نگرفتم فقط پسرمو ازاد کردم... سکوت کرد اشکاش صورتشو خیس کرده بود مامانه خوشگلم خیلی عذاب کشیده بود چشمم افتاد به یاسی گوشه مبل بی صدا کز کرده بود بعدش بلند شد و با یه ببخشید از سالن رفت بیرون دویدم رفتم دنبالش یاسی وایسا یاسی خانوم وایستاد اما برنگشت رفتم رو به روش سرش پایین بود چونه اشو گرفتم
نمیدونم چجوری اما انقدر بهش وابسته شده بودم که این چند وقت زندگیم جهنم شده بود الان که تو بغلم بود یه حسه ارامشه خاصی داشتم اما اون هیچ وقت نمیتونه منو دوست داشته باشه از همون بگی ما برای همدیگه ممنوعه بودیم با صدای مامانم به خودمون اومدیم از هم جدا شدیم مامانم به حالته مشکوکی گفت ارمان جان معرفی نمیکنی؟ هول شدم و گفتم ایشون یاسی خانوم هستن دوست ارتمیس یهو دیدم باشنیدنه اسم یاسی به وضوح رنگش پرید و گفت بعد تو بغله تو چیکار میکرد؟ نمیدونستم باید چی بگم که خوده یاسی یا صدای بغض الود گفت خاله سمیه منو نمیشناسی
حالته چهره مامانمم تغییر کرد خاله جون منم یاسی همون دختره مستخدمه خونتون یادته مامانمم با گریه بغلش کرد و گفت دخترم دختره خوشگلم خودتی گفت اره خاله جون خودمم منم شاهده این صحنه های احساسی بودم...
بعد اومدنه ارتمیس مامان هممون رو به سالن راهنمای کرد و گفت بچه ها باید یه موضوعی رو همتون بگم 18ساله پیش که ارکان فقط4سالش بود یه خانوم اقا اومدن اینجا برا استخدام ماهم قبولشون کردیم اون اتاقکه گوشه حیاط رو بهشون دادیم اما از همون شبه اول صدای دعواهاشون شروع شد و بعضی وقتا هم کتک کاری تا یه شب که اون خانوم اومد و بهم گفت ترو خدا کمک کنین رفتیم دیدیم شوهرش افتاده رو زمین و غرقه خونه با گلدون زده بود تو سرش... خلاصه شوهرش رو کشته بود اما ما به کسی چیزی نگفتیم دوماه گذشت و فهمیدیم اون خانوم حامله اس و بعد از چند ماه یاسی به دنیا اومد یه دختره شیرین که از همون اول عاشقش شده بودم تا وقتی که یاسی 6سالش شد هیچ مشکلی نداشتیم اما یه شب اون زن اومد پیشم و گفت رضا خان تهدیدم کرده و گفته اگه باهام ازدواج نکنی میرم پیشه پلیس منم با رضا خان حرف زدم حتی نزدیک بود طلاق بگیریم یک سال همینجوری گذشت و رضا خان دیگه قابله کنترل نبود اون زنو کتک میزد و... منم هرچی میگفتم به حرفم گوش نمیدادو سره منم داد میزد منم فقط به خاطره بچه هام تحملش میکردم که روزه تولده ارمان فهمیدم خوده ارمان فراریتون داده اما این کار برا ارمانم تاوانه سنگینی داشت یک ماه تو انباری زندانی شد و تو این مدت منم از غمه دوریه پسرم افسرده شده بودم اما یه روز خبر رسید که یه تصادفه وحشتناک کرد و از دنیا رفته باور کنید یه ذره هم ناراحت نشدم حتی براش مراسمم نگرفتم فقط پسرمو ازاد کردم... سکوت کرد اشکاش صورتشو خیس کرده بود مامانه خوشگلم خیلی عذاب کشیده بود چشمم افتاد به یاسی گوشه مبل بی صدا کز کرده بود بعدش بلند شد و با یه ببخشید از سالن رفت بیرون دویدم رفتم دنبالش یاسی وایسا یاسی خانوم وایستاد اما برنگشت رفتم رو به روش سرش پایین بود چونه اشو گرفتم
۱۷.۹k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.