❥ 𖨥 شکجه ی عشق ❥ 𖨥
❥ 𖨥 شکجه ی عشق ❥ 𖨥
part ⁷
+رفتم جلوتر دیدم ک کوک لم داده روی مبل اون بادیگارد های قول پیکرش هم پشت سرش وایساده بودن به صورت خدمتکار ها حیرت زده نگاه کردم ک از قیافه هاشون معلوم بود ترسیدن و داشتن مثل بید میلرزیدن راستش خودم هم ترسیدم برای چی الان برگشته توی فکر بودم ک با صدای خشدار و بمش رشته ی افکارم پاره شد
×کجا رفته بودی بی اجازه؟
+عاا..رفته بودم باشگاه نبودی ک ازت اجازه بگیرم آخه
×زنگ ک میتونستی بزنی
+گفتم شاید خواب باشی
×از کی تاحالا من ساعت ۶ صبح خوابم؟
+حالا ببخشید
×اوکی حالا برو بالا تا بیام
+خدمتکار ها رو چرا صف کردی؟
یهو دیدم یکی از خدمتکار ها ک جوون بود اومد سمتم و به پام افتاد شروع کرد التماس کردن...
[دوستان شخصیت های غیر مهم رو با این علامت نشون میدم/]
/خانم التماستون میکنم توروخدا آقا میخوان مارو بکشن چونکه حواسمون نبوده ک شما رفتین بیرون توروخدا جلوشون بگیرین
×خفه شو هرزه بکشش
*و بادیگارد با اسلحه خدمتکار بیچاره رو کشت
+یاا این چه کاری یود؟(بغض)
×برو بالا
+رفتم نزدیکش گفتم
+باتوام چرا کشتیش؟(داد و گریه)
×گفتم گمشو بالا سگم نکن(داد)
+خواهش میکنم کاری باهاشون نداشته باش گناه دارن
×کاری ندارم ک فقط میخوام خون بخورم(نیشخند)
×حالا هم گمشو بالا تا بلند نشدم
+وحشی(زیرلب)
×شنیدماا
+به درک
با سرعت دو رفتم تو اتاقم درم بستم اون بیچاره انسان ها حقشون نیست اینجور بلا ها سرشون بیاد رفتم لباسامو پوشیدم و خودمو مرتب کردم چونکه میدونستم الان کوک بیاد بالا میخواد باهام حرف بزنه نشستم روی تخت گوشیمو گرفتم دستم ی پیام اومده بود برام رفتم بازش کردم خوندم
^های گرل چطوری امروز وقت داری باید باهات حرف بزنم
+های راستش نه امروز نمیتونم باشه فردا
×پس فردا ساعت ۲ بیا به این آدرس...کار مهمی دارم باهات واجبه
+باشه میبینمت
گوشیرو خاموش کردم گذاشتم کنار یعنی چه کار مهمی داره باهام توی فکر بودم ک یهو با صدای چند تیر اسلحه زهرم ریخت ترسیده رفتم سمت در اتاق تا بازش کنم ولی قفل بود هی تلاش میکردم باز شه ولی نمیتونستم یهو دیدم کوک تلپورت شد توی اتاقم متاسفانه از اون موقعی ک با این ازدواج کردم قدرت هام هم کم شده[خب همونجور ک میدونین خونآشام ها یک سری قدرت دارن و وقتی ک ازدواج کنن همسرشون میتونه قدرت های زنشو کنترل کنه]
+رفت نشست روی تختم
×خب بیا بشین باید باهات حرف بزنم
+باشه...
part ⁷
+رفتم جلوتر دیدم ک کوک لم داده روی مبل اون بادیگارد های قول پیکرش هم پشت سرش وایساده بودن به صورت خدمتکار ها حیرت زده نگاه کردم ک از قیافه هاشون معلوم بود ترسیدن و داشتن مثل بید میلرزیدن راستش خودم هم ترسیدم برای چی الان برگشته توی فکر بودم ک با صدای خشدار و بمش رشته ی افکارم پاره شد
×کجا رفته بودی بی اجازه؟
+عاا..رفته بودم باشگاه نبودی ک ازت اجازه بگیرم آخه
×زنگ ک میتونستی بزنی
+گفتم شاید خواب باشی
×از کی تاحالا من ساعت ۶ صبح خوابم؟
+حالا ببخشید
×اوکی حالا برو بالا تا بیام
+خدمتکار ها رو چرا صف کردی؟
یهو دیدم یکی از خدمتکار ها ک جوون بود اومد سمتم و به پام افتاد شروع کرد التماس کردن...
[دوستان شخصیت های غیر مهم رو با این علامت نشون میدم/]
/خانم التماستون میکنم توروخدا آقا میخوان مارو بکشن چونکه حواسمون نبوده ک شما رفتین بیرون توروخدا جلوشون بگیرین
×خفه شو هرزه بکشش
*و بادیگارد با اسلحه خدمتکار بیچاره رو کشت
+یاا این چه کاری یود؟(بغض)
×برو بالا
+رفتم نزدیکش گفتم
+باتوام چرا کشتیش؟(داد و گریه)
×گفتم گمشو بالا سگم نکن(داد)
+خواهش میکنم کاری باهاشون نداشته باش گناه دارن
×کاری ندارم ک فقط میخوام خون بخورم(نیشخند)
×حالا هم گمشو بالا تا بلند نشدم
+وحشی(زیرلب)
×شنیدماا
+به درک
با سرعت دو رفتم تو اتاقم درم بستم اون بیچاره انسان ها حقشون نیست اینجور بلا ها سرشون بیاد رفتم لباسامو پوشیدم و خودمو مرتب کردم چونکه میدونستم الان کوک بیاد بالا میخواد باهام حرف بزنه نشستم روی تخت گوشیمو گرفتم دستم ی پیام اومده بود برام رفتم بازش کردم خوندم
^های گرل چطوری امروز وقت داری باید باهات حرف بزنم
+های راستش نه امروز نمیتونم باشه فردا
×پس فردا ساعت ۲ بیا به این آدرس...کار مهمی دارم باهات واجبه
+باشه میبینمت
گوشیرو خاموش کردم گذاشتم کنار یعنی چه کار مهمی داره باهام توی فکر بودم ک یهو با صدای چند تیر اسلحه زهرم ریخت ترسیده رفتم سمت در اتاق تا بازش کنم ولی قفل بود هی تلاش میکردم باز شه ولی نمیتونستم یهو دیدم کوک تلپورت شد توی اتاقم متاسفانه از اون موقعی ک با این ازدواج کردم قدرت هام هم کم شده[خب همونجور ک میدونین خونآشام ها یک سری قدرت دارن و وقتی ک ازدواج کنن همسرشون میتونه قدرت های زنشو کنترل کنه]
+رفت نشست روی تختم
×خب بیا بشین باید باهات حرف بزنم
+باشه...
۲۸.۲k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.