رمان:)مجنون تر از من:)پارت۱٨
رمان:)مجنون تر از من:)پارت۱٨
دیانا:دیگه نفسم داشت قطع میشد
ولش کردم
ارسلان:کم اوردی
دیانا:اره هههه٭نفس نفس٭
ارسلان:حالا بلندشو برو صبحونه درست کن
دیانا:اوکی
ارسلان:دیانا صبحونه درست کرد
دیانا:گذاشتم رو میز باهم صبحونه خوردیم
ارسلان:مرسی
دیانا:خواهش میکنم
ارسلان:داشتم کمک دیانا سفره رو جمع میکردم که گوشیم زنگ خورد محراب بود
ارسلان:سلام داش
محراب:سلام خوبی
ارسلان:اره تو خوبی
محراب:خداروشکر میگم قرار نبود اخر هفته بریم شمال
ارسلان:راست میگی
محراب:خو جمع کن بریم
ارسلان:باشه
محراب:خداحافظ
ارسلان:خداحافظ
دیانا:کی بود
ارسلان:محراب بود
دیانا:چی میگفت
ارسلان:میگفت بریم شمال فردا
دیانا:میریم دیگه
ارسلان:اره
فردا:
دیانا:بیدار شدم دیدم ساعت۷ ما قرار بود ساعت ۹ حرکت کنیم
ارسلانو بیدار کردم ارسلان ارسلان بلندشو
ارسلان:بلند شدم چیشدع
دیانا:مگه قرار نبود بریم شمال
ارسلان:اره راستی ساعت چنده
دیانا:۷
ارسلان:اها
دیانا:بیدار شو
ارسلان:باشه
دیانا:گشنمه
ارسلان:باشه
دیان:هنوز چمدونتو نبستی
دیانا:دیگه نفسم داشت قطع میشد
ولش کردم
ارسلان:کم اوردی
دیانا:اره هههه٭نفس نفس٭
ارسلان:حالا بلندشو برو صبحونه درست کن
دیانا:اوکی
ارسلان:دیانا صبحونه درست کرد
دیانا:گذاشتم رو میز باهم صبحونه خوردیم
ارسلان:مرسی
دیانا:خواهش میکنم
ارسلان:داشتم کمک دیانا سفره رو جمع میکردم که گوشیم زنگ خورد محراب بود
ارسلان:سلام داش
محراب:سلام خوبی
ارسلان:اره تو خوبی
محراب:خداروشکر میگم قرار نبود اخر هفته بریم شمال
ارسلان:راست میگی
محراب:خو جمع کن بریم
ارسلان:باشه
محراب:خداحافظ
ارسلان:خداحافظ
دیانا:کی بود
ارسلان:محراب بود
دیانا:چی میگفت
ارسلان:میگفت بریم شمال فردا
دیانا:میریم دیگه
ارسلان:اره
فردا:
دیانا:بیدار شدم دیدم ساعت۷ ما قرار بود ساعت ۹ حرکت کنیم
ارسلانو بیدار کردم ارسلان ارسلان بلندشو
ارسلان:بلند شدم چیشدع
دیانا:مگه قرار نبود بریم شمال
ارسلان:اره راستی ساعت چنده
دیانا:۷
ارسلان:اها
دیانا:بیدار شو
ارسلان:باشه
دیانا:گشنمه
ارسلان:باشه
دیان:هنوز چمدونتو نبستی
۲.۸k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.