روح آبی
#روح آبی
#پارت ۱۴
خیلی خوابش میومد روی مبل راحتی لم داد و به تهیونگ که داشت سوییچ رو برمی داشت که برن نگاه کرد
هیا جلو اومد و مقابلش ایستاد
_فردا میبینمت!
و با دست دادن با کوک از خونه بیرون رفت
_میدونم که نمیای ولی این استاده گیر داده که باید یک جلسه رو حضوری بیای
تهیونگ همراه با خارج شدن از خونه جملش رو خطاب به کوک گفت
_رید.ن بش
کوک با بیخیالی گفت و چشماشو بست
امشب کار درستی کرد؟
آره یا شاید
خیلی خوشحال بود که بهونه ای برای همراه شدن با کوک داره اونم کلاس امروزشه که به لطف تهیونگ از ساعتش با خبر شد
اصلا نمیدونست اون تو این مکان تحصیل میکنه
برادرش درسش رو تموم کرده و کوک هنوز مشغول تحصیل بود البته که حضوری به کلاسها ها نمی رفت و فقط برای امتحان می رفت
اما امروز شانس یار هیا بود و شاید مجبورش می کرد اونم همراهش بیاد
_بابای ته تا
_خدافظ
از خونه خارج شد و به سمت خونه ی کوک راه افتاد
صدای زنگ اونو به خودش آورد چند دقیقه پیش بیدار شده بود اما حوصله پا شدن نداشت
سمت آیفون رفت
_محض رضای هر کس سر صبحی اینجا چیکار می کنی؟!
هیا خندید و به ساعت مچیش اشاره کرد
_ساعت ۱۰ شده جنابعالی صبح زود نی
کوک سرش رو به معنای تاسف تکون داد و در رو باز کرد
وارد خونه شد و به کوک نگاه کرد که داشت مسواک می زد
_بچ آفرین زود آماده شو بریم دانشگاه
کوک با چشمای گرد شده نگاهش کرد اما بخاطر دهن پر کفش نمی تونست حرف بزنه پس به سمت دستشویی رفت و داد زد
_بچه؟من باید به تو بگم بچه در ضمن دانشگاه چی؟
از دستشویی بیرون اومد و به سمتش رفت همونطور که نگاهش می کرد مسواکش رو درون ظرفش گذاشت و دست به سینه وایستاد
_من بچه نیستم تویی که لج می کنی بعدم امروز باید بری وگرنه این واحد رو نمیتونی پاس شی و از همه بدترشم اینه که واحد تخصصیه!
کوک پوفی کشید تنها دلیل ادامه تحصیلش حرف مادرش بود که گفته بود هرگز نباید درس رو رها کنه
_چرا با تو بیام؟
هیا زبونش رو گاز گرفت قولش رو یادش رفته بود
_ما..یعنی تو دیشب قبول کردی دوست باشیم نه؟
_دوست بودن به معنای تجاوز به حریم شخصی نی
کوک بلافاصله گفت و پله ها رو بالا رفت هیا پشت سرش رفت
_هی یعنی چی فقط می خوام بری درستو بخونی من خودمم تو اون دانشگاهم
کوک با شنیدن حرفش خنده ی غمناکی زد خوب بود که تو اون چند سال حضوری نرفته بود وگرنه وضعش از الان بدتر میشد
_باشه برو
از اتاق بیرون رفت و پشت در ایستاد
مقابل دانشگاه پارک کرد و با هم پیاده شدن
_کوک؟
_هوم
همونطور که با هم به سمت کلاسها راه می رفتن صحبت رو آغاز کرد
_تو چرا نقاشی هاتو نمی فروشی؟
_به تو چه کلمه ای واضح در سه بخش
کوک باز هم لجبازیش رو آغاز کرده بود پوفی کشید
#پارت ۱۴
خیلی خوابش میومد روی مبل راحتی لم داد و به تهیونگ که داشت سوییچ رو برمی داشت که برن نگاه کرد
هیا جلو اومد و مقابلش ایستاد
_فردا میبینمت!
و با دست دادن با کوک از خونه بیرون رفت
_میدونم که نمیای ولی این استاده گیر داده که باید یک جلسه رو حضوری بیای
تهیونگ همراه با خارج شدن از خونه جملش رو خطاب به کوک گفت
_رید.ن بش
کوک با بیخیالی گفت و چشماشو بست
امشب کار درستی کرد؟
آره یا شاید
خیلی خوشحال بود که بهونه ای برای همراه شدن با کوک داره اونم کلاس امروزشه که به لطف تهیونگ از ساعتش با خبر شد
اصلا نمیدونست اون تو این مکان تحصیل میکنه
برادرش درسش رو تموم کرده و کوک هنوز مشغول تحصیل بود البته که حضوری به کلاسها ها نمی رفت و فقط برای امتحان می رفت
اما امروز شانس یار هیا بود و شاید مجبورش می کرد اونم همراهش بیاد
_بابای ته تا
_خدافظ
از خونه خارج شد و به سمت خونه ی کوک راه افتاد
صدای زنگ اونو به خودش آورد چند دقیقه پیش بیدار شده بود اما حوصله پا شدن نداشت
سمت آیفون رفت
_محض رضای هر کس سر صبحی اینجا چیکار می کنی؟!
هیا خندید و به ساعت مچیش اشاره کرد
_ساعت ۱۰ شده جنابعالی صبح زود نی
کوک سرش رو به معنای تاسف تکون داد و در رو باز کرد
وارد خونه شد و به کوک نگاه کرد که داشت مسواک می زد
_بچ آفرین زود آماده شو بریم دانشگاه
کوک با چشمای گرد شده نگاهش کرد اما بخاطر دهن پر کفش نمی تونست حرف بزنه پس به سمت دستشویی رفت و داد زد
_بچه؟من باید به تو بگم بچه در ضمن دانشگاه چی؟
از دستشویی بیرون اومد و به سمتش رفت همونطور که نگاهش می کرد مسواکش رو درون ظرفش گذاشت و دست به سینه وایستاد
_من بچه نیستم تویی که لج می کنی بعدم امروز باید بری وگرنه این واحد رو نمیتونی پاس شی و از همه بدترشم اینه که واحد تخصصیه!
کوک پوفی کشید تنها دلیل ادامه تحصیلش حرف مادرش بود که گفته بود هرگز نباید درس رو رها کنه
_چرا با تو بیام؟
هیا زبونش رو گاز گرفت قولش رو یادش رفته بود
_ما..یعنی تو دیشب قبول کردی دوست باشیم نه؟
_دوست بودن به معنای تجاوز به حریم شخصی نی
کوک بلافاصله گفت و پله ها رو بالا رفت هیا پشت سرش رفت
_هی یعنی چی فقط می خوام بری درستو بخونی من خودمم تو اون دانشگاهم
کوک با شنیدن حرفش خنده ی غمناکی زد خوب بود که تو اون چند سال حضوری نرفته بود وگرنه وضعش از الان بدتر میشد
_باشه برو
از اتاق بیرون رفت و پشت در ایستاد
مقابل دانشگاه پارک کرد و با هم پیاده شدن
_کوک؟
_هوم
همونطور که با هم به سمت کلاسها راه می رفتن صحبت رو آغاز کرد
_تو چرا نقاشی هاتو نمی فروشی؟
_به تو چه کلمه ای واضح در سه بخش
کوک باز هم لجبازیش رو آغاز کرده بود پوفی کشید
۳.۲k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.