توی هواپیما به دنبال شماره ی صندلیم گشتم...ازخوش شانسیم ص
توی هواپیما به دنبال شماره ی صندلیم گشتم...ازخوش شانسیم صندلی تکی بود...حوصله ی یه همسفرپرچونه و غرغرورو نداشتم...کمربندمو بستم ...دریچه ی هواپیمارو بازکردم ...حجم کارگراو خدمه برای راه اندازی پرواز واقعا حیرت آوربود ...برای یک پروازچند دقیقه ای هزاران نفرسخت مشغول کارن...دریچه رو بستم و سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم وآروم چشامو بستم تا ازحجوم افکارمزمن جلوگیری کنم ...
+خانوم ...بفرمایید شیرینی میل کنید توی پروازبرای جلوگیری ازپایین اومدن فشارمناسبه...
_خیلی ممنون ...میل ندارم ...
خانوم مهمانداررفت هنوزچشممونبسته بودم دوباره یکی صدام زد...
+خانوم محترم ...نوشیدنی میل دارید؟
_اگرامکانش هست یک فنجان قهوه باشیرو شکلات
+حتما خانوم ...
خانوم مهماندارچیزی توی دفترچه اش نوشت و رفت ...
روی صندلی تکونی به خودم دادمو هدفونم رو از توی کیف دستیم بیرون کشیدم وبه گوشیم وصلش کردم ...آهنگ مورد علاقمو پلی کردم ...یادش بخیر...پنداربااون گیتارجادوییش ...همراه صدای دلنشینش همیشه این آهنگو میخوند...همیشه عادت داشت تمام احساسات ویا حرفایی که گفتنشون واسش سخت بودرو با پخش ویا خوندن یک آهنگ بهت بگه ...منم این عادت بدرو داشتم ...
گذشته هارو دوره کن روزای خوبمون گذشت یه شب از اون شبای خوب چرا دوباره بر نگشت تموم خاطرات تو گذشته با مرور من بدون تو به شب رسید روزای سوت و کور من روزای سوت و کور من بازم تو خواب من با من قدم بزن آروم و سر به زیرمیمیرم از غم و بی خود سراغمو از آدما نگیر♫♫♫دوباره بی قراری و دوباره گریه های من نمی دونم چرا به تو نمی رسه صدای من نگفته های قلبمو نمی دونم به کی بگم ...دلم همیشه روشنه دوباره میرسیم به هم دوباره میرسیم به هم…
(گذشته ازخواجه امیری)
اشکی ازگوشه چشمام پابه فرارگذاشت ...
پاکش نکردم ...انگارمنتظربودم یکی ..یه نفر...فقط یک نفر...دل نگران شه و برای فهمیدن دلیل اشکام زمینو زمان رو بهم بریزه ...آسمونو به زمین بیاره...نگران شه دست توموهاش ببره و از استرسش موهاشو به هم بریزه...یه نفرکه پای درد دلم بشینه ...درک کنه ...راه حل پیداکنه...بدعنقی های منو تحمل کنه ...انگارمنتظربودم یکی بیاد این تیکه های شکسته ی قلبمو به هم بچسبونه وجای ترکاشو صیقل بده ....یه نفری که قبلا بود ...ولی الان نیست...درسته رفتنش مقداری تقصیرمن بود ولی ...ولی...نباید...نباید منو تنهامیذاشت . .میدونست دووم نمیارم...میدونست تحمل ندارم ...دلم میخواست فریاد بزنم ....بدجورانتقام گرفتی پندار...خاکسترم کردی پندار...خوردم کردی پندار...
وقتی به ذهنم میرسه که اون همه حرف اون همه اتفاق ...احساس ...جوش وخروش...غیرتی بازی...کلکل ...تسلیم شدنا...همه و همه وبازی بوده میسوزم...میسوزم پندار...
نمیدونم چرا خریت کردمو سرنخ واسش جاگذاشتم ...برای تسکین قلبم....سرنخ جاگذاشتم بلکه اگر...اگر یک روزی واسه ی معذرت خواهی خواست پیدام کنه بتونه ...
خانوم مهماندار فنجون کاغذی حاوی قهوه رو به دستم داد....
ذهنم سعی درخودآزاری داشت ...هرچندلحظله سرکی به خاطرات خاک خورده گوشه ذهنم میکشید...
_چی کارمیکنی؟
+قهوه میخورم ...مشکلیه؟
_من یکم حالم ناخوشه ...میتونی برام یک فنجون ازقهوه بیاری؟؟
+به من چه...قانون که یادت نرفته ...هرکی کارای خودشو انجام میده...اوکی ؟؟
_آهااااان حتما قهوه ای که تودرست کردی بدمزه دراومده...
+نخیر...شما که آشپزی بلد نیستی حرف نزن...
_اصلا من جونمو دوست دارم قهوه هم نمیخورم ....تا بسوزی...
+فعلا اونی که سوخته شمایین خانوم فرهمندد...
اداشو درآوردم وپشتشم یه پوزخندزدم...امروز..روزسومی بود که بااین هرکول قانون منننننننننند..توی یه کشورغریبم..هه...دراکولای گنده....
رفتم توی آشپزخونه و یکم چای دم دادم...اووووم به به چه عطری ...چه بویی.....
چایی رو باکمی شکربه هم زدم وداشتم درحین راه رفتن کلی غر به جون این لندهورزدم ...
_محبی...
_جناب آقای هرکول...هییییع...چیزه ...یعنی محبی...آقای محبی....
صداش ازتوی اتاق توی راه رو اومد..
+بله..
_امممم.چیییزه...ساعت 3ظهره هاااااا
+خوب که چی...
_مردم ساعت ساعت 3ظهرچی کارمیکنن؟؟؟
+میخوابن ...
_عه ...ای بابا خوب شما گشنتون نیست...
+نع
_چراااا
+قبل اینکه بیام توی واحدت...غذا حوردم...
لب و لوچه ام جمع شد...
_خوب من الان چی بخورم ...
+چه میدونم ...
_به جهنم ...مگه شما چیکاره ی من هستین که براتون مهم باشه یه دخترغریبو تنها توی یه کشورغریب تنهای تنها....مظلوممم چیکارمیکنه....والااا...
رفتم توی اتاقم و درو بستم ....روی تخت چنبره زدم و لب و لوچه ام آویزون بود...الهی کوفت بخوری پندارمحبی...زهرماربخوری مغرور چی میشد واسه منم میخریدی نهاررررر...گشنمه خوووو..زهرماربخوری...حناق بخوری...کوفتت شه ...ایشالله تومعدت مارشه غذا...عوضی....گشنمه این شکم صاب مرده
+خانوم ...بفرمایید شیرینی میل کنید توی پروازبرای جلوگیری ازپایین اومدن فشارمناسبه...
_خیلی ممنون ...میل ندارم ...
خانوم مهمانداررفت هنوزچشممونبسته بودم دوباره یکی صدام زد...
+خانوم محترم ...نوشیدنی میل دارید؟
_اگرامکانش هست یک فنجان قهوه باشیرو شکلات
+حتما خانوم ...
خانوم مهماندارچیزی توی دفترچه اش نوشت و رفت ...
روی صندلی تکونی به خودم دادمو هدفونم رو از توی کیف دستیم بیرون کشیدم وبه گوشیم وصلش کردم ...آهنگ مورد علاقمو پلی کردم ...یادش بخیر...پنداربااون گیتارجادوییش ...همراه صدای دلنشینش همیشه این آهنگو میخوند...همیشه عادت داشت تمام احساسات ویا حرفایی که گفتنشون واسش سخت بودرو با پخش ویا خوندن یک آهنگ بهت بگه ...منم این عادت بدرو داشتم ...
گذشته هارو دوره کن روزای خوبمون گذشت یه شب از اون شبای خوب چرا دوباره بر نگشت تموم خاطرات تو گذشته با مرور من بدون تو به شب رسید روزای سوت و کور من روزای سوت و کور من بازم تو خواب من با من قدم بزن آروم و سر به زیرمیمیرم از غم و بی خود سراغمو از آدما نگیر♫♫♫دوباره بی قراری و دوباره گریه های من نمی دونم چرا به تو نمی رسه صدای من نگفته های قلبمو نمی دونم به کی بگم ...دلم همیشه روشنه دوباره میرسیم به هم دوباره میرسیم به هم…
(گذشته ازخواجه امیری)
اشکی ازگوشه چشمام پابه فرارگذاشت ...
پاکش نکردم ...انگارمنتظربودم یکی ..یه نفر...فقط یک نفر...دل نگران شه و برای فهمیدن دلیل اشکام زمینو زمان رو بهم بریزه ...آسمونو به زمین بیاره...نگران شه دست توموهاش ببره و از استرسش موهاشو به هم بریزه...یه نفرکه پای درد دلم بشینه ...درک کنه ...راه حل پیداکنه...بدعنقی های منو تحمل کنه ...انگارمنتظربودم یکی بیاد این تیکه های شکسته ی قلبمو به هم بچسبونه وجای ترکاشو صیقل بده ....یه نفری که قبلا بود ...ولی الان نیست...درسته رفتنش مقداری تقصیرمن بود ولی ...ولی...نباید...نباید منو تنهامیذاشت . .میدونست دووم نمیارم...میدونست تحمل ندارم ...دلم میخواست فریاد بزنم ....بدجورانتقام گرفتی پندار...خاکسترم کردی پندار...خوردم کردی پندار...
وقتی به ذهنم میرسه که اون همه حرف اون همه اتفاق ...احساس ...جوش وخروش...غیرتی بازی...کلکل ...تسلیم شدنا...همه و همه وبازی بوده میسوزم...میسوزم پندار...
نمیدونم چرا خریت کردمو سرنخ واسش جاگذاشتم ...برای تسکین قلبم....سرنخ جاگذاشتم بلکه اگر...اگر یک روزی واسه ی معذرت خواهی خواست پیدام کنه بتونه ...
خانوم مهماندار فنجون کاغذی حاوی قهوه رو به دستم داد....
ذهنم سعی درخودآزاری داشت ...هرچندلحظله سرکی به خاطرات خاک خورده گوشه ذهنم میکشید...
_چی کارمیکنی؟
+قهوه میخورم ...مشکلیه؟
_من یکم حالم ناخوشه ...میتونی برام یک فنجون ازقهوه بیاری؟؟
+به من چه...قانون که یادت نرفته ...هرکی کارای خودشو انجام میده...اوکی ؟؟
_آهااااان حتما قهوه ای که تودرست کردی بدمزه دراومده...
+نخیر...شما که آشپزی بلد نیستی حرف نزن...
_اصلا من جونمو دوست دارم قهوه هم نمیخورم ....تا بسوزی...
+فعلا اونی که سوخته شمایین خانوم فرهمندد...
اداشو درآوردم وپشتشم یه پوزخندزدم...امروز..روزسومی بود که بااین هرکول قانون منننننننننند..توی یه کشورغریبم..هه...دراکولای گنده....
رفتم توی آشپزخونه و یکم چای دم دادم...اووووم به به چه عطری ...چه بویی.....
چایی رو باکمی شکربه هم زدم وداشتم درحین راه رفتن کلی غر به جون این لندهورزدم ...
_محبی...
_جناب آقای هرکول...هییییع...چیزه ...یعنی محبی...آقای محبی....
صداش ازتوی اتاق توی راه رو اومد..
+بله..
_امممم.چیییزه...ساعت 3ظهره هاااااا
+خوب که چی...
_مردم ساعت ساعت 3ظهرچی کارمیکنن؟؟؟
+میخوابن ...
_عه ...ای بابا خوب شما گشنتون نیست...
+نع
_چراااا
+قبل اینکه بیام توی واحدت...غذا حوردم...
لب و لوچه ام جمع شد...
_خوب من الان چی بخورم ...
+چه میدونم ...
_به جهنم ...مگه شما چیکاره ی من هستین که براتون مهم باشه یه دخترغریبو تنها توی یه کشورغریب تنهای تنها....مظلوممم چیکارمیکنه....والااا...
رفتم توی اتاقم و درو بستم ....روی تخت چنبره زدم و لب و لوچه ام آویزون بود...الهی کوفت بخوری پندارمحبی...زهرماربخوری مغرور چی میشد واسه منم میخریدی نهاررررر...گشنمه خوووو..زهرماربخوری...حناق بخوری...کوفتت شه ...ایشالله تومعدت مارشه غذا...عوضی....گشنمه این شکم صاب مرده
۲۴.۳k
۲۸ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.