پندار...........
پندار...........
با حس یک سقوط طولانی به یکباره چشمام باتمام توانشون بازشدن...
همه جا به وضوح سفیدبود...همه جارو بادقت نگاه میکردم...دستگاه کنترل ضربان قلب...وتجهیزات پزشکی اطرافم...پس توی یک بیمارستان بودم...چرا؟؟
هیچ چیزبه یاد نمی آوردم...
نمیتونستم تکون بخورم...سنگینیه عجیبی رو حس میکردم.که قدرت از تمام سلول های بدنم میگرفت..
کمی روی تخت جابه جا شدم...دهانم را بازکردم ودرجست وجوی کلمه ای کماکان دهانم را بازو بسته میکردم...
همزمان با گفتنش اشکی ازچشمانم گریخت...چرا؟؟بهار...بهاره...مدام تصویرظریف دخترکی مقابل چشمانم خودنمایی میکرد...دست درازکردم تاکه بغل بگیرمش ولی سراب بود...این دخترکیه؟؟؟چرا اینقدرغمگینه...حس میکردم من باید نجاتش بدم...زنگ خطری درمن به صدادراومده بود...دادو فریاد راه انداختم و هزیان گویان سعی درنجات آرن دخترزیبا داشتم ..چندزن بالباس سفید وارداتاق شدند
+چیه ...چه خبره...بالاخره به هوش اومد...
_ا..اون ...د..دختره....اونووو.باید که نجاتش بدم . وهی درهواچنگ میزدم...بعدازچندلحظه پرستاری سرنگی رودرمخزن سرم خالی کرد ..که در همان لحظه خنکی عجیبی رو باتن و جون حس کردم...پلک هایم سنگین شد...یدن بیجانم ..سنگین ترو بیجون ترشد...به روی تخت..ولو شدم...وتسلیم اون خنکی شدم.که بدنم رومغلوب کرده.بود
همه جاسیاه بود... منبع نوری ازاون دورها مشاهده میشد...فریاد میزدم...اسمی که برام خیلی آشنا بود...بها..بهاره...ک..کجایی.بهارر...بهاره...کجایی...نگران نباش...مم.م.من ای..اینجام...ترس بدی تمام وجودم رو گرفته بود...
ازخواب پریدم و باصدای بلند تنهااسمی رو که به یاد داشتم رو فریاد زدم...
نفس نفس میزدم...نمی تونستم چیزی رو به یادبیارم...
ازپشت درقامت مردی جوان نمایان شد چشمانم به روی هیکلش ثابت شد...چقدرآشنابود...
+به سلام پسرم...منو به یادمیاری...
_ق..قیافتون.خیلی آ..آشناست...
+خداروشکر....پندارپسرم...بهت قول میدم خیلی زود همه چیزدرست شه..
_چ..چی..درس..درست میشه؟؟
مرد اشکی ازچشماش پابه فرارگذاشت...
+پندار...پسرم ...دیگه منو بیشترازاینا شرمنده نکن...
_م...من پ.پسرت..تونم؟آقا؟
مردمنو درآعوش گرفت و اشک ریزان گفت
+نه...پدرت 4ساله که تورو تنهاگذاشته...رفته...
_ک...کجا رفته...چ..چرا..؟
+رفته پیش خدا...تورو دست من سپرده پسرم ...پدرت مرده...
مثل مجسمه سردو بی احساس ...بدون هیچ حرکتی. .
_اسمه م...من پنداره؟؟
مردگریه نان.دست روی چشماش گذاشت و گفت
+چراپسر...چرااینقدرمنو شرمنده ی خودت میکنی...هق هق کنان ازدربیرون زد...
چرارفت؟؟چراشرمنده اش میکنم؟؟
مگه من...ک..کاربدی کردم...
بعدازچندلحظه مردی باروپوش سفیدرنگشوارد اتاق شد...
_به...مردجوان ..حالت خوبه؟
+منو..م..میشناسین؟
_نه من فقط پزشکتم پسر...
+چ..چرا هیچکی و هیچی رو به یادنمیارم.؟
_فراموشیه موقته...بعدازچند هفته همه چیزبهحالت عادیش برمیگرده...نترس...ببینم...کسی رو به یاد میاری؟
+ن..نه..و..ولی ...یه د..دخترغمگین...رو میبینم....
_اسمی..چیزی...یادت نمیاد؟؟؟
+ب..بهار..بهاره...اسمش.آشناست...ش..شما ..میشناسین؟
_خوبه...خیلی خوبه چندساعت بیشترنیست که بهوش اومدی ولی ...آفرین خوب داری پیش میری...خوشم اومد...ببین من بهاره رو نمیشناسم...حتما آدم خاصی یوده که مغزت فراموشش نکرده...
+خ..خاص...یعنی...مهم ب..بوده؟؟
دستی روی شونم کشیدو گفت...
_آره مرد..آره...خوب بهش فکرکن...
اگرغلط املایی وجود دارد پارو ببخشید دوستان.....#رمان#رمانخونه
با حس یک سقوط طولانی به یکباره چشمام باتمام توانشون بازشدن...
همه جا به وضوح سفیدبود...همه جارو بادقت نگاه میکردم...دستگاه کنترل ضربان قلب...وتجهیزات پزشکی اطرافم...پس توی یک بیمارستان بودم...چرا؟؟
هیچ چیزبه یاد نمی آوردم...
نمیتونستم تکون بخورم...سنگینیه عجیبی رو حس میکردم.که قدرت از تمام سلول های بدنم میگرفت..
کمی روی تخت جابه جا شدم...دهانم را بازکردم ودرجست وجوی کلمه ای کماکان دهانم را بازو بسته میکردم...
همزمان با گفتنش اشکی ازچشمانم گریخت...چرا؟؟بهار...بهاره...مدام تصویرظریف دخترکی مقابل چشمانم خودنمایی میکرد...دست درازکردم تاکه بغل بگیرمش ولی سراب بود...این دخترکیه؟؟؟چرا اینقدرغمگینه...حس میکردم من باید نجاتش بدم...زنگ خطری درمن به صدادراومده بود...دادو فریاد راه انداختم و هزیان گویان سعی درنجات آرن دخترزیبا داشتم ..چندزن بالباس سفید وارداتاق شدند
+چیه ...چه خبره...بالاخره به هوش اومد...
_ا..اون ...د..دختره....اونووو.باید که نجاتش بدم . وهی درهواچنگ میزدم...بعدازچندلحظه پرستاری سرنگی رودرمخزن سرم خالی کرد ..که در همان لحظه خنکی عجیبی رو باتن و جون حس کردم...پلک هایم سنگین شد...یدن بیجانم ..سنگین ترو بیجون ترشد...به روی تخت..ولو شدم...وتسلیم اون خنکی شدم.که بدنم رومغلوب کرده.بود
همه جاسیاه بود... منبع نوری ازاون دورها مشاهده میشد...فریاد میزدم...اسمی که برام خیلی آشنا بود...بها..بهاره...ک..کجایی.بهارر...بهاره...کجایی...نگران نباش...مم.م.من ای..اینجام...ترس بدی تمام وجودم رو گرفته بود...
ازخواب پریدم و باصدای بلند تنهااسمی رو که به یاد داشتم رو فریاد زدم...
نفس نفس میزدم...نمی تونستم چیزی رو به یادبیارم...
ازپشت درقامت مردی جوان نمایان شد چشمانم به روی هیکلش ثابت شد...چقدرآشنابود...
+به سلام پسرم...منو به یادمیاری...
_ق..قیافتون.خیلی آ..آشناست...
+خداروشکر....پندارپسرم...بهت قول میدم خیلی زود همه چیزدرست شه..
_چ..چی..درس..درست میشه؟؟
مرد اشکی ازچشماش پابه فرارگذاشت...
+پندار...پسرم ...دیگه منو بیشترازاینا شرمنده نکن...
_م...من پ.پسرت..تونم؟آقا؟
مردمنو درآعوش گرفت و اشک ریزان گفت
+نه...پدرت 4ساله که تورو تنهاگذاشته...رفته...
_ک...کجا رفته...چ..چرا..؟
+رفته پیش خدا...تورو دست من سپرده پسرم ...پدرت مرده...
مثل مجسمه سردو بی احساس ...بدون هیچ حرکتی. .
_اسمه م...من پنداره؟؟
مردگریه نان.دست روی چشماش گذاشت و گفت
+چراپسر...چرااینقدرمنو شرمنده ی خودت میکنی...هق هق کنان ازدربیرون زد...
چرارفت؟؟چراشرمنده اش میکنم؟؟
مگه من...ک..کاربدی کردم...
بعدازچندلحظه مردی باروپوش سفیدرنگشوارد اتاق شد...
_به...مردجوان ..حالت خوبه؟
+منو..م..میشناسین؟
_نه من فقط پزشکتم پسر...
+چ..چرا هیچکی و هیچی رو به یادنمیارم.؟
_فراموشیه موقته...بعدازچند هفته همه چیزبهحالت عادیش برمیگرده...نترس...ببینم...کسی رو به یاد میاری؟
+ن..نه..و..ولی ...یه د..دخترغمگین...رو میبینم....
_اسمی..چیزی...یادت نمیاد؟؟؟
+ب..بهار..بهاره...اسمش.آشناست...ش..شما ..میشناسین؟
_خوبه...خیلی خوبه چندساعت بیشترنیست که بهوش اومدی ولی ...آفرین خوب داری پیش میری...خوشم اومد...ببین من بهاره رو نمیشناسم...حتما آدم خاصی یوده که مغزت فراموشش نکرده...
+خ..خاص...یعنی...مهم ب..بوده؟؟
دستی روی شونم کشیدو گفت...
_آره مرد..آره...خوب بهش فکرکن...
اگرغلط املایی وجود دارد پارو ببخشید دوستان.....#رمان#رمانخونه
۱.۵k
۲۸ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.