رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_بیست_چهارم
یهو صدای گرفتن دستگیره در اومد...
آماده شده بودم ک شایان باشه...
ولی یه خدمتکار جوان بود یکم ریشتر دقت کردم آوا بود.
از خوشحالی داشتم بال درمیوردم.
سینی غذا دستش بود.
سینی رو تا گذاشت پریدم بغ.لش
نشستیم دوتایی روی مبلی ک اونجا بود و آوا جدی لب زد:
*چیکار کردی سارا؟ تو کل عمارت حرف درست کردن.
یادم افتاد به گندی ک دیشب زدم.
همه ماجرا رو برای آوا توضیح دادم.
*وای سارا گند زدی.
میدونی شایان چیکارت میکنه؟
با این حرفش استرس گرفتم.
_آوا چه غلط.ی کنم؟
*نمیدونم. فعلا بیا این غذارو بخور.
سینی رو برداشت و اورد سمتم.
شروع کردم به خوردن
آوا تمام مدتی که داشتم میخوردم فکر می کرد.
بعد از تموم کردن غذام لب زد:
*ببین سارا. یه راه هست،
با خوشحالی لب زدم:
_چه راهی
*عذرخواهی کن
_عمرااااا
ازون شایان.
مگه من کار خلافی کردم گشنم بود فکر کردم رفتم تو آشپزخونه نمیدونستم این هوـل داره دختربازی میکنه.
*صداتو بیار پایین
هوفی از سر کلافگی کشیدم.
بغضم گرفت.
با بغض سنگینی لب زدم:
_من چطور کارم به اینجا کشید؟
شایان،دایی چشون شده؟
*الان بغض کردی؟
یهو در باز شد و قامت شایان نمایان شد.
زود بغضمو قورت دادم و بلند شدم.
-آوا بیرون
*قربان...
-گفتم بیرون
سرشو انداخت پایین ولی حرکتی نکرد.
دختره احمق.
شایان دستشو بلند کرد تا سیلی بزنه ولی دویدم پیش آوا دستشو گرفتم
و همراهیش کردم تا بیرون درو بستم.
حالا من موندمو شایان.
-درو قفل کن کیلیدو بده به من.
همین کارو کردم.
-خب خب...
کپی_اصکی_ممنوع
یهو صدای گرفتن دستگیره در اومد...
آماده شده بودم ک شایان باشه...
ولی یه خدمتکار جوان بود یکم ریشتر دقت کردم آوا بود.
از خوشحالی داشتم بال درمیوردم.
سینی غذا دستش بود.
سینی رو تا گذاشت پریدم بغ.لش
نشستیم دوتایی روی مبلی ک اونجا بود و آوا جدی لب زد:
*چیکار کردی سارا؟ تو کل عمارت حرف درست کردن.
یادم افتاد به گندی ک دیشب زدم.
همه ماجرا رو برای آوا توضیح دادم.
*وای سارا گند زدی.
میدونی شایان چیکارت میکنه؟
با این حرفش استرس گرفتم.
_آوا چه غلط.ی کنم؟
*نمیدونم. فعلا بیا این غذارو بخور.
سینی رو برداشت و اورد سمتم.
شروع کردم به خوردن
آوا تمام مدتی که داشتم میخوردم فکر می کرد.
بعد از تموم کردن غذام لب زد:
*ببین سارا. یه راه هست،
با خوشحالی لب زدم:
_چه راهی
*عذرخواهی کن
_عمرااااا
ازون شایان.
مگه من کار خلافی کردم گشنم بود فکر کردم رفتم تو آشپزخونه نمیدونستم این هوـل داره دختربازی میکنه.
*صداتو بیار پایین
هوفی از سر کلافگی کشیدم.
بغضم گرفت.
با بغض سنگینی لب زدم:
_من چطور کارم به اینجا کشید؟
شایان،دایی چشون شده؟
*الان بغض کردی؟
یهو در باز شد و قامت شایان نمایان شد.
زود بغضمو قورت دادم و بلند شدم.
-آوا بیرون
*قربان...
-گفتم بیرون
سرشو انداخت پایین ولی حرکتی نکرد.
دختره احمق.
شایان دستشو بلند کرد تا سیلی بزنه ولی دویدم پیش آوا دستشو گرفتم
و همراهیش کردم تا بیرون درو بستم.
حالا من موندمو شایان.
-درو قفل کن کیلیدو بده به من.
همین کارو کردم.
-خب خب...
کپی_اصکی_ممنوع
۴.۵k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.