رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_بیست_پنجم
-خب خب
بغضمو نگه داشته بودم...
یعنی میتونستم آرامش داشته باشم؟
انگار به زور داشتم نفس میکشیدم.
نفسم بالا نمیومد.
به حرف دراومدم.
_متاسفم. من فقط دنبال آشپزخونه بودم و اشتباهی داخل اون اتاق شدم.
با خشم داد زد:
-فقط همین. سارا میدونی چیکار کردی؟
وارد چه اتاقی شدی؟
سرمو چرخوندم که اشک توی چشمام پیدا نباشه.
_میخوای چیکار کنی
اومد سمتم که سیلی بزنه...
ولی همون موقع بغض لعنتیم ترکید...
پاهام شل شد و افتادم زمین
دستاش روی هوا خشک شده بود
انگار انتظار همچین چیزی رو نداشت هق هق میکردم و اشک میریختم
با هق هق لب زدم:
_چرا...بـ..ا من. این...کارو.. میکنید
مگه.. چیکارتون.. کردم
نفسم بدجور گرفته بود
نفس عمیق پشت سر هم می کشیدم.
_منو..از خانوادم جدا کردید..مگه.. من..کاری.. کردم؟
چرا انقدر.. ازم.. متنفرید؟
اشکام شدید تر شده بود
شایان نگاهش به من بود
انگار غم تو چشاش بود.....
هق هق هام بیشتر و بیشتر میشد سرگیجه گرفته بودم.
صدای گریه ـم کل اتاق بزرگ رو فرا گرفته بود چیزی جز حرفای من شنیده نمیشد.
نفسم بالا نمیومد.
چشام سیاهی رفت و بیهوش شدم.
..........................................
#شایان
این همه مدت بغضشو نگه داشته بود.
اصلا انتظار همچین چیزیو نداشتم.
سارا و گریه؟
یه لحظه صداش قطع شد
وقتی نگاهم افتاد بهش
بیهوش بود.
زود زانو زدم کنارش و
بغـ.ل گرفتمش.
چرا!؟ منم گریم گرفته بود؟
-سارا سارا بلندشو.. سارا
تکونش میدادم ولی چشاشو باز نمیکرد
حمله ور شدم به در و بازش کردم.
آوا دم در ایستاده بود.
حول شده بودم.
-بی..بیمارستان....
چشاش گرد شدن.
بدو بدو رفت.
سارا رو بغـ.ل کردم
و فقط به سمت بیرون از عمارت حرکت کردم.
گذاشتمش صندلی جلو آوا هم عقب...
سوار ماشین شدم و راه افتادم.
سارامون گناه داره💔
یه پارت دیگم امشب داریم.
لایکک کنید انرژی بگیرم...
یه رمانم قراره بیاد
عشق بی احساسم میاد:/
امشب منتظر پارت ۲۶ هم باشید:|
-خب خب
بغضمو نگه داشته بودم...
یعنی میتونستم آرامش داشته باشم؟
انگار به زور داشتم نفس میکشیدم.
نفسم بالا نمیومد.
به حرف دراومدم.
_متاسفم. من فقط دنبال آشپزخونه بودم و اشتباهی داخل اون اتاق شدم.
با خشم داد زد:
-فقط همین. سارا میدونی چیکار کردی؟
وارد چه اتاقی شدی؟
سرمو چرخوندم که اشک توی چشمام پیدا نباشه.
_میخوای چیکار کنی
اومد سمتم که سیلی بزنه...
ولی همون موقع بغض لعنتیم ترکید...
پاهام شل شد و افتادم زمین
دستاش روی هوا خشک شده بود
انگار انتظار همچین چیزی رو نداشت هق هق میکردم و اشک میریختم
با هق هق لب زدم:
_چرا...بـ..ا من. این...کارو.. میکنید
مگه.. چیکارتون.. کردم
نفسم بدجور گرفته بود
نفس عمیق پشت سر هم می کشیدم.
_منو..از خانوادم جدا کردید..مگه.. من..کاری.. کردم؟
چرا انقدر.. ازم.. متنفرید؟
اشکام شدید تر شده بود
شایان نگاهش به من بود
انگار غم تو چشاش بود.....
هق هق هام بیشتر و بیشتر میشد سرگیجه گرفته بودم.
صدای گریه ـم کل اتاق بزرگ رو فرا گرفته بود چیزی جز حرفای من شنیده نمیشد.
نفسم بالا نمیومد.
چشام سیاهی رفت و بیهوش شدم.
..........................................
#شایان
این همه مدت بغضشو نگه داشته بود.
اصلا انتظار همچین چیزیو نداشتم.
سارا و گریه؟
یه لحظه صداش قطع شد
وقتی نگاهم افتاد بهش
بیهوش بود.
زود زانو زدم کنارش و
بغـ.ل گرفتمش.
چرا!؟ منم گریم گرفته بود؟
-سارا سارا بلندشو.. سارا
تکونش میدادم ولی چشاشو باز نمیکرد
حمله ور شدم به در و بازش کردم.
آوا دم در ایستاده بود.
حول شده بودم.
-بی..بیمارستان....
چشاش گرد شدن.
بدو بدو رفت.
سارا رو بغـ.ل کردم
و فقط به سمت بیرون از عمارت حرکت کردم.
گذاشتمش صندلی جلو آوا هم عقب...
سوار ماشین شدم و راه افتادم.
سارامون گناه داره💔
یه پارت دیگم امشب داریم.
لایکک کنید انرژی بگیرم...
یه رمانم قراره بیاد
عشق بی احساسم میاد:/
امشب منتظر پارت ۲۶ هم باشید:|
۴.۳k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.