ازدواج سوری پارت 16
ازدواج سوری پارت 16
فردا صبح
ویو تهیونگ
چشمامو باز کردم که دیدم ات مثل چی تو بغلم خوابیده گوشیمو برداشتم و پیام کانیا دادم که امروز نمیتونم بیام شرکت اروم ات رو از خودم جدا کردم رفتم صبحونه درست کردم و ظرف تغذیه نیانگ چیدم و رفتم تو اتاق نیانگ
رفتم سمتش
ـ نیانگ؟
نیانگ ـ هوم؟
ـ پاشو صبحونه بخور ببرمت مدرسه
نیانگ ـ باشه *بی حوصله از خواب پا میشه*
نیانگ صبحونه خورد و ظرف های صبحونه رو ول کردم و نیانگو بردم مدرسه و اومدم خونه ات هنوز خواب بود برای همین اهنگ "Just One Day" رو که با پسرا خوندیم رو پلی کردم همراش میخوندم و اشپز خونه رو جم و جور میکردم
ویو ات
از خواب پاشدم دیدم تهیونگ نیست با حالت نگرانی از پله ها اومدم پایین که دیدم تو اشپز خونس داره ضرفا رو میشوره و اهنگ میخونه سریع رفتم از پشت بغلش کردم ته میخواست برگرده که...
ـ برنگرد
ته ـ میخوای برات اهنگ بخونم؟
ـ اوهوم
ته ـ *متن اهنگ*فقط یه روز، اگه بتونیم باهم باشیم، فقط یه روز، اگه بتونم دستاتو بگیرم، فقط یه روز، اگه بتونیم باهم باشیم
ـ کومو
ته ـ بزار دستامو خشک کنم صبحونت رو هم بهت بدم
ـ باشه
تهیونگو ول کردم دستاشو خشک کرد و برام صبحونه اماده کرد
نشستم رو صندلی و و پاهامو چهار زانو زدم
امروز واقعا به شدت بی حال بودم که ته برام لقمه میگرفت و بهم میداد بعد از صبحونه زنگ در خورد ته رفت درو باز کرد خاله بک جو بود
ـ سلام خاله
خاله ـ سلام دختر چرا گوشیتو جواب نمیدی
ـ شارژش تموم شده
مث اینکه خاله هم متوجه ی بی حالیه من شد
خاله ـ تهیونگ ات چشه؟
ته ـ هیچی دیشب خواب بد دیده
خاله ـ کسی بهت صدمه نزده؟
ـ نه فقط بی حالم یه خورده دُمم با سرم درد میکنه
خاله ـ دیروز چیزی نخوردی؟
ـ راستش کورن داگ هوس کردم تو راه دیدم یه ماشینی دوتا گرفتم خوردم
خاله ـ بدو رو تخت الان میام
ـ باشه
رفتم تو اتاق دراز کشیدم و دمم ظاهر شد که طول آنچنانی نکشید که که خاله هم اومد پیشم
خاله ـ فک کنم دُمت اَنگل گرفته، اره همین طوره
ـ انگل؟
خاله ـ اره باید دو روز استراحت کنی، بخاطر اینکه رفتی کورن داگ خیابونی خوردی بهت نساخته
ـ دو روزززز؟
خاله ـ اره
ـ اما دو روز زیادهههههه
خاله ـ میخوای زود تر خوب شی؟
ـ ارع میخوام
خاله ـ پس باید امپول بزنی(نکته: ات از امپول میترسه)
ـ چییی؟ خاله او میدونی که من از امپول میترسم
خاله ـ اره میدونم اما مجبوری
ـ خب تهیونگ نمی دونه من از امپول میترسم
خاله ـ به هر حال من به تهیونگ میگم بره بگیره و بیاد
بدون هیچ حرف دیگه ای خاله از اتاق رفت بیرون از ترس موهامو ریختم به هم چون باید به دمم امپول میخورد
فردا صبح
ویو تهیونگ
چشمامو باز کردم که دیدم ات مثل چی تو بغلم خوابیده گوشیمو برداشتم و پیام کانیا دادم که امروز نمیتونم بیام شرکت اروم ات رو از خودم جدا کردم رفتم صبحونه درست کردم و ظرف تغذیه نیانگ چیدم و رفتم تو اتاق نیانگ
رفتم سمتش
ـ نیانگ؟
نیانگ ـ هوم؟
ـ پاشو صبحونه بخور ببرمت مدرسه
نیانگ ـ باشه *بی حوصله از خواب پا میشه*
نیانگ صبحونه خورد و ظرف های صبحونه رو ول کردم و نیانگو بردم مدرسه و اومدم خونه ات هنوز خواب بود برای همین اهنگ "Just One Day" رو که با پسرا خوندیم رو پلی کردم همراش میخوندم و اشپز خونه رو جم و جور میکردم
ویو ات
از خواب پاشدم دیدم تهیونگ نیست با حالت نگرانی از پله ها اومدم پایین که دیدم تو اشپز خونس داره ضرفا رو میشوره و اهنگ میخونه سریع رفتم از پشت بغلش کردم ته میخواست برگرده که...
ـ برنگرد
ته ـ میخوای برات اهنگ بخونم؟
ـ اوهوم
ته ـ *متن اهنگ*فقط یه روز، اگه بتونیم باهم باشیم، فقط یه روز، اگه بتونم دستاتو بگیرم، فقط یه روز، اگه بتونیم باهم باشیم
ـ کومو
ته ـ بزار دستامو خشک کنم صبحونت رو هم بهت بدم
ـ باشه
تهیونگو ول کردم دستاشو خشک کرد و برام صبحونه اماده کرد
نشستم رو صندلی و و پاهامو چهار زانو زدم
امروز واقعا به شدت بی حال بودم که ته برام لقمه میگرفت و بهم میداد بعد از صبحونه زنگ در خورد ته رفت درو باز کرد خاله بک جو بود
ـ سلام خاله
خاله ـ سلام دختر چرا گوشیتو جواب نمیدی
ـ شارژش تموم شده
مث اینکه خاله هم متوجه ی بی حالیه من شد
خاله ـ تهیونگ ات چشه؟
ته ـ هیچی دیشب خواب بد دیده
خاله ـ کسی بهت صدمه نزده؟
ـ نه فقط بی حالم یه خورده دُمم با سرم درد میکنه
خاله ـ دیروز چیزی نخوردی؟
ـ راستش کورن داگ هوس کردم تو راه دیدم یه ماشینی دوتا گرفتم خوردم
خاله ـ بدو رو تخت الان میام
ـ باشه
رفتم تو اتاق دراز کشیدم و دمم ظاهر شد که طول آنچنانی نکشید که که خاله هم اومد پیشم
خاله ـ فک کنم دُمت اَنگل گرفته، اره همین طوره
ـ انگل؟
خاله ـ اره باید دو روز استراحت کنی، بخاطر اینکه رفتی کورن داگ خیابونی خوردی بهت نساخته
ـ دو روزززز؟
خاله ـ اره
ـ اما دو روز زیادهههههه
خاله ـ میخوای زود تر خوب شی؟
ـ ارع میخوام
خاله ـ پس باید امپول بزنی(نکته: ات از امپول میترسه)
ـ چییی؟ خاله او میدونی که من از امپول میترسم
خاله ـ اره میدونم اما مجبوری
ـ خب تهیونگ نمی دونه من از امپول میترسم
خاله ـ به هر حال من به تهیونگ میگم بره بگیره و بیاد
بدون هیچ حرف دیگه ای خاله از اتاق رفت بیرون از ترس موهامو ریختم به هم چون باید به دمم امپول میخورد
۱۰.۷k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.