لیدی مغرور27
#لیدی_مغرور27
_چی میخوای بگی؟ اصلا چی داری که بگی؟
_فقط میتونم بگم متاسفم..
نابی پوزخندی زد..
_ متاسف؟! چرا باید متاسف باشی.. تو که کار اشتباهی انجام ندادی..
وقتی ظاهر متعجب اونو دید کامل برگشت و نزدیکش شد..
دستشو نوازشوار روی گونه پسر مقابلش گذاشت و درحالی بینیشو بالا میکشید لب زد..
_تهیونگا.. عشق، هیچوقت برای تو کهنه نمیشه..پس عاشق شو و زندگی کن.. مثل وقتی که با من بودی:)
چشماشو رو هم فشرد و اجازه داد اشکاش سرازیر بشن..
دوباره سرشو بلند کرد و با لبخند ادامه داد:
_ولی... تو عاشق من نبودی.. هیچوقت.. این عشق یکطرفه بود.. اما من گله ای ندارم.
چون میدونستم بالاخره اینروز میرسه
از همون روزی که بحثتو با پدرت دیدم فهمیدم..
ولی.. مثل یک احمق حتی به روی خودمم نیوردم
به امید اینکه اینروزا میگذره و بالاخره روزی که من میخوام میرسه..
اشکشو پس زد و ادامه داد:
_ ولی میدونی.. زندگی بهم نشون داد که همیشه هم اونجوری که میخوای پیش نمیره..
تهیونگ.. فقط پیشش باش.. تنهاش نزار.. اون دختر مغروریه.. شاید خودت بهتر از من بدونی.. پس.. فراموش نکن زود آسیب میبینه..
عقب گرد کرد تا بره ولی انگار که چیزی یادش اومده باشه دوباره برگشت..
دزدی شرکتم کار من بود.. عشق کرو کورم کرد، فکر میکردم با این کار میتونم از هم دورتون کنم ولی فکر کنم همه چیز برعکس شد..
نهایت تا فردا همشو برمیگردونم.. و خودمم ...
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
_با اولین پرواز برمیگردم پیش خوانوادم..
خداحافظ کیم.. از طرف من از ا/ت معذرت خواهی کن..
هیچ مهلتی برای حرف زدن به تهیونگ نداد و فورا اونجا رو ترک کرد..
با حرفاش حسابی گیج شده بود..
از طرفی نمیتونست باور کنه که همچین دختر مظلومی اینکارارو بکنه..
از طرفی بهش حق میداد.. چون دردشو کشیده بود..
مات و مبهوت به رفتن اون زل زده بود..
بعد ازینکه مطمئن شد سوار ماشین شده نگاهشو ازون گرفت و به ساعت مچی دستش داد..
_نیم ساعته اینجام؟!
کلافه دستی به سرش کشید و با گام های بلند به سمت بیمارستان قدم برداشت..
با دیدن تخت خالی ا/ت چشمای عصبی و نگرانشو بهم فشرد و به سمت پرستار رفت..
_ببخشید.. بیمار این اتاق روبه رویی کجاست؟
پرستار با دیدن اون دستپاچه جواب داد:
_عا... مم... آزماییشونو بهشون دادم و گفتن.. بهتون بگم.. میرن جای ماشین..
هوف کوتاهی کشید ..سری تکون داد و خواست حرکت کنه که با شنیدن صدای پرستار دوباره به سمتش برگشت..
_ببخشید..
_چیزی شده؟
شرطا نرسیده بود ولی امیدوارم بعد از خرداد برسونینش
_چی میخوای بگی؟ اصلا چی داری که بگی؟
_فقط میتونم بگم متاسفم..
نابی پوزخندی زد..
_ متاسف؟! چرا باید متاسف باشی.. تو که کار اشتباهی انجام ندادی..
وقتی ظاهر متعجب اونو دید کامل برگشت و نزدیکش شد..
دستشو نوازشوار روی گونه پسر مقابلش گذاشت و درحالی بینیشو بالا میکشید لب زد..
_تهیونگا.. عشق، هیچوقت برای تو کهنه نمیشه..پس عاشق شو و زندگی کن.. مثل وقتی که با من بودی:)
چشماشو رو هم فشرد و اجازه داد اشکاش سرازیر بشن..
دوباره سرشو بلند کرد و با لبخند ادامه داد:
_ولی... تو عاشق من نبودی.. هیچوقت.. این عشق یکطرفه بود.. اما من گله ای ندارم.
چون میدونستم بالاخره اینروز میرسه
از همون روزی که بحثتو با پدرت دیدم فهمیدم..
ولی.. مثل یک احمق حتی به روی خودمم نیوردم
به امید اینکه اینروزا میگذره و بالاخره روزی که من میخوام میرسه..
اشکشو پس زد و ادامه داد:
_ ولی میدونی.. زندگی بهم نشون داد که همیشه هم اونجوری که میخوای پیش نمیره..
تهیونگ.. فقط پیشش باش.. تنهاش نزار.. اون دختر مغروریه.. شاید خودت بهتر از من بدونی.. پس.. فراموش نکن زود آسیب میبینه..
عقب گرد کرد تا بره ولی انگار که چیزی یادش اومده باشه دوباره برگشت..
دزدی شرکتم کار من بود.. عشق کرو کورم کرد، فکر میکردم با این کار میتونم از هم دورتون کنم ولی فکر کنم همه چیز برعکس شد..
نهایت تا فردا همشو برمیگردونم.. و خودمم ...
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
_با اولین پرواز برمیگردم پیش خوانوادم..
خداحافظ کیم.. از طرف من از ا/ت معذرت خواهی کن..
هیچ مهلتی برای حرف زدن به تهیونگ نداد و فورا اونجا رو ترک کرد..
با حرفاش حسابی گیج شده بود..
از طرفی نمیتونست باور کنه که همچین دختر مظلومی اینکارارو بکنه..
از طرفی بهش حق میداد.. چون دردشو کشیده بود..
مات و مبهوت به رفتن اون زل زده بود..
بعد ازینکه مطمئن شد سوار ماشین شده نگاهشو ازون گرفت و به ساعت مچی دستش داد..
_نیم ساعته اینجام؟!
کلافه دستی به سرش کشید و با گام های بلند به سمت بیمارستان قدم برداشت..
با دیدن تخت خالی ا/ت چشمای عصبی و نگرانشو بهم فشرد و به سمت پرستار رفت..
_ببخشید.. بیمار این اتاق روبه رویی کجاست؟
پرستار با دیدن اون دستپاچه جواب داد:
_عا... مم... آزماییشونو بهشون دادم و گفتن.. بهتون بگم.. میرن جای ماشین..
هوف کوتاهی کشید ..سری تکون داد و خواست حرکت کنه که با شنیدن صدای پرستار دوباره به سمتش برگشت..
_ببخشید..
_چیزی شده؟
شرطا نرسیده بود ولی امیدوارم بعد از خرداد برسونینش
۸.۸k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.