اشک حسرت پارت ۵۵
#اشک حسرت #پارت ۵۵
سعید :
از نگاه کنجکاو امید داشتم دیونه می شدم نه اون تنها از دست همه داشتم دیونه می شدم ظرفیت منم حدی داشت دستمو رو سینم کشیدم وشیشه رو دادم پایین
امید : سعید بدجوری داری نگرانم می کنی بخاطر مادرته
- امیدمی خواستی حرف بزنی حرفات رو بگو
امید : خوب نگرانتم داداش
- بخاطر مادر یکم نگرانم یه مشکل کاری دارم که زیاد مهم نیست
در اصلا مهم بود ولی آسمان از هر چیزی برام مهم تر بود
امید : امروز آیدین اومد خونه می دونی چی شده ؟
نگاهش کردم چون اصلا قدرت حرف زدن نداشتم
امید : آسمان رو از من خواستگاری کرد .سعید تو رو خیلی قبول دارم بی طرف بگو
سرمو تکون دادم به معنی چی بگم
امید : چرا حرف نمی زنی
- بگو امید
امید : راستش راضی نیستم
متعجب نگاهش کردم امید لبخندی زد وگفت : چیه چرا اینجوری نگاه می کنی
- چرا مخالف
امید : چون از خانواده آیدین خوشم نمیاد مخصوصا مادرش ...راستش می خواستم یه چیز دیگه بگم ...ولی ولی نمی دونم چطوری بگم
- خوب بگو مگه تعارف داری ؟
امید : من خیلی وقت پیش یعنی یه دوسالی میشه از اون شب می گذره یادته شب نشینی داشتیم نیومدی گفتی حوصله ندارم بعد اومدی خونمون موندین
- خوب
امید : یادت میاد آسمان تب کرده بود
- اره یادمه
امید : تو نیومدی تو اتاق ولی بیرون تو حال نشسته بودی
نگاهش می کردم امید ادامه داد
امید : اون شب بالا سرش بودم ...
- خوب چرا حرف نمی زنی امید
امید : آسمان اسم تو رو صدا می زد.
سرمو انداختم پایین
امید : سعید می دونی چقدر برام عزیزی آیدینم دوست دارم ولی تو همیشه محبتت یه جور دیگه بود ...سعید من بعد از اون شب متوجه شدم آسمان حس خاصی به تو داره می دونستم آیدینم به...
- امید می دونم ...
امید نگاهی بهم انداخت وگفت : می دونی .
- خودم نفهمیدم آیدین بهم گفت
امید : سعید چرا انقدر به خودت سخت می گیری ...
- امید امروز آیدین اومده از من خواسته آسمان رو براش از تو خواستگاری کنم به من گفته ...می دونه آسمان منو دوست داره باز این حرفو زده
رومو برگردوندم
امید : سعید ....
لبمو گاز گرفتم
امید : سعید...با توه ام
دستمو اوردم بالا ساکت شد از ماشین پیاده شدم
سعید :
از نگاه کنجکاو امید داشتم دیونه می شدم نه اون تنها از دست همه داشتم دیونه می شدم ظرفیت منم حدی داشت دستمو رو سینم کشیدم وشیشه رو دادم پایین
امید : سعید بدجوری داری نگرانم می کنی بخاطر مادرته
- امیدمی خواستی حرف بزنی حرفات رو بگو
امید : خوب نگرانتم داداش
- بخاطر مادر یکم نگرانم یه مشکل کاری دارم که زیاد مهم نیست
در اصلا مهم بود ولی آسمان از هر چیزی برام مهم تر بود
امید : امروز آیدین اومد خونه می دونی چی شده ؟
نگاهش کردم چون اصلا قدرت حرف زدن نداشتم
امید : آسمان رو از من خواستگاری کرد .سعید تو رو خیلی قبول دارم بی طرف بگو
سرمو تکون دادم به معنی چی بگم
امید : چرا حرف نمی زنی
- بگو امید
امید : راستش راضی نیستم
متعجب نگاهش کردم امید لبخندی زد وگفت : چیه چرا اینجوری نگاه می کنی
- چرا مخالف
امید : چون از خانواده آیدین خوشم نمیاد مخصوصا مادرش ...راستش می خواستم یه چیز دیگه بگم ...ولی ولی نمی دونم چطوری بگم
- خوب بگو مگه تعارف داری ؟
امید : من خیلی وقت پیش یعنی یه دوسالی میشه از اون شب می گذره یادته شب نشینی داشتیم نیومدی گفتی حوصله ندارم بعد اومدی خونمون موندین
- خوب
امید : یادت میاد آسمان تب کرده بود
- اره یادمه
امید : تو نیومدی تو اتاق ولی بیرون تو حال نشسته بودی
نگاهش می کردم امید ادامه داد
امید : اون شب بالا سرش بودم ...
- خوب چرا حرف نمی زنی امید
امید : آسمان اسم تو رو صدا می زد.
سرمو انداختم پایین
امید : سعید می دونی چقدر برام عزیزی آیدینم دوست دارم ولی تو همیشه محبتت یه جور دیگه بود ...سعید من بعد از اون شب متوجه شدم آسمان حس خاصی به تو داره می دونستم آیدینم به...
- امید می دونم ...
امید نگاهی بهم انداخت وگفت : می دونی .
- خودم نفهمیدم آیدین بهم گفت
امید : سعید چرا انقدر به خودت سخت می گیری ...
- امید امروز آیدین اومده از من خواسته آسمان رو براش از تو خواستگاری کنم به من گفته ...می دونه آسمان منو دوست داره باز این حرفو زده
رومو برگردوندم
امید : سعید ....
لبمو گاز گرفتم
امید : سعید...با توه ام
دستمو اوردم بالا ساکت شد از ماشین پیاده شدم
۱۸.۶k
۱۵ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.