اشک حسرت پارت ۵۶
#اشک حسرت #پارت ۵۶
سعید :
- سعید سرده بیا تو ماشین
نفس عمیقی کشیدم ورفتم نشستم امید ماشینو روشن کرد ورفت رستوران وسفارشات رو گرفت وبرگشت ودوباره نشست
امید :سعید
- جونم داداش
امید : به هر حال جواب من وآسمان به آیدین نه هست تو نمی خواد کاری کنی آسمانم نباید بفهمه تو از طرف آیدین حرفی زدی هر چند خود آیدین حرفاش رو به من زده به تو هم گفته که یه وقت طرف آسمان نری سعید
- داری شرمندم می کنی امید...من انقدرم خوب نیستم
امید : این چه حرفیه من کی باشم بخوام تو رو شرمنده کنم ...سعید تو کسی تو زندگیته ؟
سکوت کردم چطور می تونستم بگم خواهرت احساس گناه می کردم خجالت می کشیدم تو صورتش نگاه کنم
امید : سعید این حرفا رو زدم ...چون فکر می کردم ...فکر می کردم به آسمان حسی داری
- امید واقعا حالم خوب نیست میشه بعدا حرف بزنیم چون الان ذهنم درگیره
امید : چون تو برای منو هدیه خیلی کارا کردی ومی دونستی همدیگرو دوست داریم می خواستم یه کاری کرده باشم
- هر چی خدا بخواد
رسیدیم خونهای امید امشب بدترین شب زندگیم بود وحالم واقعا بد بود زود برگشتیم خونه ولی چشای پراز سوال آسمان داشت دیونه ام می کرد هدیه کنجکاو نگاهم می کرد ولی جرات سوال کردن نداشت
رسیدیم خونه رفتم اتاقم لباسامو در آوردم ورفتم حمام زیر دوش آب یخ نفسم بند اومده بود وبازم نمی خواستم این بغض سنگین رو بشکنم نباید کم می اوردم خدا بزرگ بود حوله پوشیدم ورفتم اتاقم مادر اونجا بود با دیدنش لبخندی زدم
- خوبی مادر مهربونم
مادر : اصلا خوب نیستم چون تو خوب نیستی
- چیزیم نیست مادر
مادر : دایی ات ناراحتت کرده ؟
برای اینکه ناراحت نشه دروغ گفتم
- نه از اون لحاض مشکلی نیست
مادر : دیدی یه چیزی هست
لبخند زدم ودستشو بوسیدم دستی به موهای خیسم کشید وگفت : به مادرت نمیگی
- بین یه دوراهی گیر کردم
مادر : چه دو راهی پسرم
- عشق
مادر لبخندی زدوگفت : هر چی هست عشقت رو انتخواب کن عشق هیچ وقت تکرار نمیشه
گوشیم زنگ می خورد بلند شدم نگاهی بهش انداختم آسمان بود رد زدم وبراش مسیج زدم
- الان زنگ می زنم
مادر با مهربونی گفت : دیگه ناراحت نبینمت بهش سلام برسون
- به کی
به موبایلم اشاره کرد خندیدم وگفتم : اها چشم
مادر : شبت بخیر
با رفتنش لبخندی زدم ورفتم که لباس بپوشم چقدر حرف مادرم آرومم کرده بود
سعید :
- سعید سرده بیا تو ماشین
نفس عمیقی کشیدم ورفتم نشستم امید ماشینو روشن کرد ورفت رستوران وسفارشات رو گرفت وبرگشت ودوباره نشست
امید :سعید
- جونم داداش
امید : به هر حال جواب من وآسمان به آیدین نه هست تو نمی خواد کاری کنی آسمانم نباید بفهمه تو از طرف آیدین حرفی زدی هر چند خود آیدین حرفاش رو به من زده به تو هم گفته که یه وقت طرف آسمان نری سعید
- داری شرمندم می کنی امید...من انقدرم خوب نیستم
امید : این چه حرفیه من کی باشم بخوام تو رو شرمنده کنم ...سعید تو کسی تو زندگیته ؟
سکوت کردم چطور می تونستم بگم خواهرت احساس گناه می کردم خجالت می کشیدم تو صورتش نگاه کنم
امید : سعید این حرفا رو زدم ...چون فکر می کردم ...فکر می کردم به آسمان حسی داری
- امید واقعا حالم خوب نیست میشه بعدا حرف بزنیم چون الان ذهنم درگیره
امید : چون تو برای منو هدیه خیلی کارا کردی ومی دونستی همدیگرو دوست داریم می خواستم یه کاری کرده باشم
- هر چی خدا بخواد
رسیدیم خونهای امید امشب بدترین شب زندگیم بود وحالم واقعا بد بود زود برگشتیم خونه ولی چشای پراز سوال آسمان داشت دیونه ام می کرد هدیه کنجکاو نگاهم می کرد ولی جرات سوال کردن نداشت
رسیدیم خونه رفتم اتاقم لباسامو در آوردم ورفتم حمام زیر دوش آب یخ نفسم بند اومده بود وبازم نمی خواستم این بغض سنگین رو بشکنم نباید کم می اوردم خدا بزرگ بود حوله پوشیدم ورفتم اتاقم مادر اونجا بود با دیدنش لبخندی زدم
- خوبی مادر مهربونم
مادر : اصلا خوب نیستم چون تو خوب نیستی
- چیزیم نیست مادر
مادر : دایی ات ناراحتت کرده ؟
برای اینکه ناراحت نشه دروغ گفتم
- نه از اون لحاض مشکلی نیست
مادر : دیدی یه چیزی هست
لبخند زدم ودستشو بوسیدم دستی به موهای خیسم کشید وگفت : به مادرت نمیگی
- بین یه دوراهی گیر کردم
مادر : چه دو راهی پسرم
- عشق
مادر لبخندی زدوگفت : هر چی هست عشقت رو انتخواب کن عشق هیچ وقت تکرار نمیشه
گوشیم زنگ می خورد بلند شدم نگاهی بهش انداختم آسمان بود رد زدم وبراش مسیج زدم
- الان زنگ می زنم
مادر با مهربونی گفت : دیگه ناراحت نبینمت بهش سلام برسون
- به کی
به موبایلم اشاره کرد خندیدم وگفتم : اها چشم
مادر : شبت بخیر
با رفتنش لبخندی زدم ورفتم که لباس بپوشم چقدر حرف مادرم آرومم کرده بود
۱۱.۰k
۱۵ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.