part93
#part93
#رها
نیاز و ترانه با گریه اومدن داخل، ترسیده لب زدم :
رها- چیشده؟
نیاز با گریه لب زد :
نیاز- طاها، طاها رفته بالا پشتبوم بیمارستان میخواد خودشو بندازه پایین.
با تعجب گفتم :
رها- چی؟
ترانه- رها تووخدا بیا برو بیارش پایین.
ترسیده از جام بلند شدم و سرمی که به دستم وصل بود رو با شدت از دستم کشیدم که سوزش بدی ایجاد کردی، بدون توجه به سوزش دستم ترانه و نیاز رو زدم کنار و دوییدم بیرون و به سمت آسانسور بیمارستان رفتم، هر چقدر دکمهاش رو زدم فایده نداشت و انگار خراب شده بود، لعنتی زیر لب گفتم و مشتم و محکم کوبیدم به در آسانسور و دوییدم سمت پلههای اضطراری، پله هارو یکی دوتا میرفتم بالا، چند باری نزدیک بود با مخ برم تو زمین ولی تعادلم و حفظ کردم، استرس تمام وجودم رو گرفته و میترسیدم دیر برسم و اتفاقی که نباید بیافته!
قلبم تیر کشید و از درد ایستادم، نفس نفس میزدم، فقط دوتا طبقه دیگه مونده بود، از شدت استرس زیاد حالم داشت بد میشد، آب دهنم رو قورت دادم و بدون توجه به درد قلبم با سرعت بیشتری نسبت به قبل دوییدم.
بلاخره اون دوتا طبقه هم رد کردم و رسیدن به در پشت بوم، سریع بازش کردم و وارد پشت بوم شدم، با دیدن طاها که لبه پشتبوم ایستاده بود ترسیده به سمتش رفتم و گفتم :
رها- طاها.
با شنیدن صدام برگشت سمتم و با دیدنم اخمی کرد و گفت :
طاها- تو چرا اینجایی؟
درحالی که یه چشمم به طاها بود و یه چشم دیگهام به دیواری که روش ایستاده بود ترسیده لب زدم :
رها- طاها توروخدا بیا اینور.
پوزخندی زد و گفت :
طاها- مگه نگفتی نمیخوای منو ببینی؟ خب دارم یه کار میکنم که دیگه نگاهت به من نیوفته، دیگه منو نبینی.
درحالی که سعی میکردم گریه نکنم گفتم :
رها- طاها توروخدا یه چیزی گفتم بیا اینور، روانی الان میافتی.
طاها- من کنار نمیام، تصمیم خودم و گرفتم میخوام برم تا دیگه من و نبینی!
یه قدم برداشت، اگر یه قدم دیگه برمیداشت افتادنش حتمی بود، با ترس جیغ کشیدم و با گریه لب زدم :
رها- طاها توروخدا، غلط کردم، بخدا من اگر خودت رو بندازی پایین منم پشت سرت خودم و میندازم پایین، توروخدا طاها.
برگشت سمتم و گفت :
طاها- خودم رو نندازم پایین چیکار کنم؟ تا آخرم عمرم بدون تو زندگی کنم و حسرت نداشتنت رو بخورم؟ و ار روز به خودم یادآوری کنم که کسی که دوستش دارم ازم متنفر؟
با گریه گفتم :
رها- طاها غلط کردم، من چجوری میتونم ازت متنفر باشم؟ کدوم آدمی میتونه کسی رو که دوستش داره ازش متنفر بشه؟
چند بار پشت هم پلک زدم و ادامه دادم :
رها- طاها لطفا خواهش میکنم، جون من، جون من بیا اینور.
کمی نگاهم کرد و از روی دیواری که روش ایستاده بود اومد پایین، نفس راحتی کشیدم و به سمتش رفتم و خودم رو انداختم تو بغلش.
حتی یه لحظه هم نمیتونستم به این فک کنم که طاها خودش رو از این بالا پرت کنه پایین، حتی فکر کردت بهش باعث میشد اشکم دربیاد چه برسه به اینکه بخواد اتفاق بیوفته.
#عشق_پر_دردسر
#رها
نیاز و ترانه با گریه اومدن داخل، ترسیده لب زدم :
رها- چیشده؟
نیاز با گریه لب زد :
نیاز- طاها، طاها رفته بالا پشتبوم بیمارستان میخواد خودشو بندازه پایین.
با تعجب گفتم :
رها- چی؟
ترانه- رها تووخدا بیا برو بیارش پایین.
ترسیده از جام بلند شدم و سرمی که به دستم وصل بود رو با شدت از دستم کشیدم که سوزش بدی ایجاد کردی، بدون توجه به سوزش دستم ترانه و نیاز رو زدم کنار و دوییدم بیرون و به سمت آسانسور بیمارستان رفتم، هر چقدر دکمهاش رو زدم فایده نداشت و انگار خراب شده بود، لعنتی زیر لب گفتم و مشتم و محکم کوبیدم به در آسانسور و دوییدم سمت پلههای اضطراری، پله هارو یکی دوتا میرفتم بالا، چند باری نزدیک بود با مخ برم تو زمین ولی تعادلم و حفظ کردم، استرس تمام وجودم رو گرفته و میترسیدم دیر برسم و اتفاقی که نباید بیافته!
قلبم تیر کشید و از درد ایستادم، نفس نفس میزدم، فقط دوتا طبقه دیگه مونده بود، از شدت استرس زیاد حالم داشت بد میشد، آب دهنم رو قورت دادم و بدون توجه به درد قلبم با سرعت بیشتری نسبت به قبل دوییدم.
بلاخره اون دوتا طبقه هم رد کردم و رسیدن به در پشت بوم، سریع بازش کردم و وارد پشت بوم شدم، با دیدن طاها که لبه پشتبوم ایستاده بود ترسیده به سمتش رفتم و گفتم :
رها- طاها.
با شنیدن صدام برگشت سمتم و با دیدنم اخمی کرد و گفت :
طاها- تو چرا اینجایی؟
درحالی که یه چشمم به طاها بود و یه چشم دیگهام به دیواری که روش ایستاده بود ترسیده لب زدم :
رها- طاها توروخدا بیا اینور.
پوزخندی زد و گفت :
طاها- مگه نگفتی نمیخوای منو ببینی؟ خب دارم یه کار میکنم که دیگه نگاهت به من نیوفته، دیگه منو نبینی.
درحالی که سعی میکردم گریه نکنم گفتم :
رها- طاها توروخدا یه چیزی گفتم بیا اینور، روانی الان میافتی.
طاها- من کنار نمیام، تصمیم خودم و گرفتم میخوام برم تا دیگه من و نبینی!
یه قدم برداشت، اگر یه قدم دیگه برمیداشت افتادنش حتمی بود، با ترس جیغ کشیدم و با گریه لب زدم :
رها- طاها توروخدا، غلط کردم، بخدا من اگر خودت رو بندازی پایین منم پشت سرت خودم و میندازم پایین، توروخدا طاها.
برگشت سمتم و گفت :
طاها- خودم رو نندازم پایین چیکار کنم؟ تا آخرم عمرم بدون تو زندگی کنم و حسرت نداشتنت رو بخورم؟ و ار روز به خودم یادآوری کنم که کسی که دوستش دارم ازم متنفر؟
با گریه گفتم :
رها- طاها غلط کردم، من چجوری میتونم ازت متنفر باشم؟ کدوم آدمی میتونه کسی رو که دوستش داره ازش متنفر بشه؟
چند بار پشت هم پلک زدم و ادامه دادم :
رها- طاها لطفا خواهش میکنم، جون من، جون من بیا اینور.
کمی نگاهم کرد و از روی دیواری که روش ایستاده بود اومد پایین، نفس راحتی کشیدم و به سمتش رفتم و خودم رو انداختم تو بغلش.
حتی یه لحظه هم نمیتونستم به این فک کنم که طاها خودش رو از این بالا پرت کنه پایین، حتی فکر کردت بهش باعث میشد اشکم دربیاد چه برسه به اینکه بخواد اتفاق بیوفته.
#عشق_پر_دردسر
۲۸.۹k
۳۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.