ادامه پارت قبل 🗿👩🏻🦯
ادامه پارت قبل 🗿👩🏻🦯
میافته، یعنی قبلشم این رو میدونستم که تو از اتفاقاتی که داره میافته خبر نداری ولی اون موقع دیگه کاملا مطمئن شدم که از هیچی خبر نداری، از اینکه میخواستم ازت انتقام بگیرم بخاطر چیزی که مقصرش تو نبودی از خودم بدم اومده بود، خلاصه هنه اینا گذشت و پدرت شروع کرد به تهدید کردنم که اگر ازت فاصله نگیرم کاری میکنه برای همیشه از دستت بدم، منم توجهی به تهدیداش نکردم تا اینکه فهمیدم تو با فرشاد قرار داشتی، اون لحظه فهمیدن بلاخره بابات زهرش رو ریخته، همون لحظه رفتم خونه فرشاد و تهدیدش کردم و گفتن به بابات بگه که اگر رها رو از دست بدم همشون رو باهم نابود میکنم و بعدش دوباره برگشتم خونهتون و تو اومدی و بقیهاش روهم که خودت میدونی.
سکوت کردم و به رها که زل زده بود به سقف و معلوم بود فکرش درگیره زل زدم، چند دیقه تو سکوت گذشت و رها بلاخره دهن باز کرد :
رها- از اینکه بدون هیچ توضیحی ازت اون حرفا رو بهت زدم و باعث شدم دلت بشکنه معذرت میخوام.
لبخندی زدم و کشیدمش تو بغلم و گفتم :
طاها- نیازی به عذر خواهی نیست، من اگر تو شرایط تو قرار میگرفتم خیلی بدتر از تو میشدم و شاید هیچ وقت طرف مقابلم رو نمیبخشیدم، توام منو ببخش که بهت تهمت زدم و یه زمانی بدجوری دلت رو شکوندم.
سرش رو بلند کرد و پرسید :
رها- کدوم روز رو میگی؟
موهاش رو زدم پشت گوشش و گفتم :
طاها- همون روزی که گفتم جاسوس شرکت تویی و گفتم بری دیگه برنگردی!
رها- گذشته ها گذشته بیا بهش فکر نکنیم!
باشهای گفتم و دوباره کشیدمش تو بغلم، کمی تو جاش جابه جا شد و گفت :
رها- طاها؟
درحالی که تکهای از موهاش رو دور انگشت اشارهام میپیچوندم گفتم :
طاها- جانم؟
سرش رو گذاشت رو سینهام و گفت :
رها- اون پروژه رو کی داده بود به فرشاد؟
کمی مکث کردم و گفتم :
طاها- مهربان و یادته؟
کمی فکر کرد و گفت :
رها- اسمش آشناست ولی یادم نمیاد کی هست.
لبم رو باز زبونم تر کردم و گفتم :
طاها- خدمتکار خونهام بود.
کمی فکر کرد و یهو گفت :
رها- آهان یادم اومد...
کمی مکث کرد و با ناباوری گفت :
رها- نگو که کار اون بوده.
سری تکون دادم و گفتم :
طاها- میدونم باورت نمیشه، باورش برای خودمم اولش سخت بود.
رها سری تکون داد و چیزی نگفت، چند دیقه تو سکوت گذشت و دیدم رها تکون نمیخوره فهمیدم خوابش برده، یکم نشستم تا خوابش سنگین بشه و بعد برم.
آرون از جام بلند شدم و سر رها رو گذاشتم و بالشت و آروم از اتاقش خارج شدم، به سمت پذیرایی رفتم و روبه آنا گفتم :
طاها- خاله من دیگه میرم.
آنا برگشت سمتم و سریع گفت :
آنا- طاها جان بیا بشین کارت دارم.
#عشق_پر_دردسر
میافته، یعنی قبلشم این رو میدونستم که تو از اتفاقاتی که داره میافته خبر نداری ولی اون موقع دیگه کاملا مطمئن شدم که از هیچی خبر نداری، از اینکه میخواستم ازت انتقام بگیرم بخاطر چیزی که مقصرش تو نبودی از خودم بدم اومده بود، خلاصه هنه اینا گذشت و پدرت شروع کرد به تهدید کردنم که اگر ازت فاصله نگیرم کاری میکنه برای همیشه از دستت بدم، منم توجهی به تهدیداش نکردم تا اینکه فهمیدم تو با فرشاد قرار داشتی، اون لحظه فهمیدن بلاخره بابات زهرش رو ریخته، همون لحظه رفتم خونه فرشاد و تهدیدش کردم و گفتن به بابات بگه که اگر رها رو از دست بدم همشون رو باهم نابود میکنم و بعدش دوباره برگشتم خونهتون و تو اومدی و بقیهاش روهم که خودت میدونی.
سکوت کردم و به رها که زل زده بود به سقف و معلوم بود فکرش درگیره زل زدم، چند دیقه تو سکوت گذشت و رها بلاخره دهن باز کرد :
رها- از اینکه بدون هیچ توضیحی ازت اون حرفا رو بهت زدم و باعث شدم دلت بشکنه معذرت میخوام.
لبخندی زدم و کشیدمش تو بغلم و گفتم :
طاها- نیازی به عذر خواهی نیست، من اگر تو شرایط تو قرار میگرفتم خیلی بدتر از تو میشدم و شاید هیچ وقت طرف مقابلم رو نمیبخشیدم، توام منو ببخش که بهت تهمت زدم و یه زمانی بدجوری دلت رو شکوندم.
سرش رو بلند کرد و پرسید :
رها- کدوم روز رو میگی؟
موهاش رو زدم پشت گوشش و گفتم :
طاها- همون روزی که گفتم جاسوس شرکت تویی و گفتم بری دیگه برنگردی!
رها- گذشته ها گذشته بیا بهش فکر نکنیم!
باشهای گفتم و دوباره کشیدمش تو بغلم، کمی تو جاش جابه جا شد و گفت :
رها- طاها؟
درحالی که تکهای از موهاش رو دور انگشت اشارهام میپیچوندم گفتم :
طاها- جانم؟
سرش رو گذاشت رو سینهام و گفت :
رها- اون پروژه رو کی داده بود به فرشاد؟
کمی مکث کردم و گفتم :
طاها- مهربان و یادته؟
کمی فکر کرد و گفت :
رها- اسمش آشناست ولی یادم نمیاد کی هست.
لبم رو باز زبونم تر کردم و گفتم :
طاها- خدمتکار خونهام بود.
کمی فکر کرد و یهو گفت :
رها- آهان یادم اومد...
کمی مکث کرد و با ناباوری گفت :
رها- نگو که کار اون بوده.
سری تکون دادم و گفتم :
طاها- میدونم باورت نمیشه، باورش برای خودمم اولش سخت بود.
رها سری تکون داد و چیزی نگفت، چند دیقه تو سکوت گذشت و دیدم رها تکون نمیخوره فهمیدم خوابش برده، یکم نشستم تا خوابش سنگین بشه و بعد برم.
آرون از جام بلند شدم و سر رها رو گذاشتم و بالشت و آروم از اتاقش خارج شدم، به سمت پذیرایی رفتم و روبه آنا گفتم :
طاها- خاله من دیگه میرم.
آنا برگشت سمتم و سریع گفت :
آنا- طاها جان بیا بشین کارت دارم.
#عشق_پر_دردسر
۲۹.۲k
۳۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.