«دختر فرانسوی ما»
«دختر فرانسوی ما»
بعد از خداحافظی پدرم شروع کردم گریه کردن و تمام بدبختیا سراغم اومده بودن و نمیزاشتن راحت به زندگیم برسم که زنگ در خونه خورد وقتی در رو باز کردم یه پاکت جلو در بود برش داشتم و جلوی در ایستادم و پاکت رو باز کردم.
توش یک بیلیت سفر به توکیو بود.... پدرم برام بلیط توکیو گرفته بود در کنار بلیط یه نامه بود که توش ادرس یه عمارت بزرگ بود. یعنی قراره برم توکیو که فهمیدم این ادرس خونه خونه ی به استلاح شوهرامه اخه پدرم گفت دو نفرن خیلی تعجب کردم چاره ای نبود و با اشک ریختن چیزی درست نمیشد چمدونم رو بستم و از خونه ی ویلاییمون دور شدم رفتم فرودگاه و سوار هواپیما شدم حدوداً یک ساعتی راه بود.
بعد از رسیدن به فرودگاه توکیو یک مرد قد بلند که کت و شلوار سیاه پوشیده بود بهم گفت که بادیگارده و قراره منو تا مقصدم ببره سوار ماشین سیاه رنگ شدم . خیابونای توکیو رو از پنجره تماشا میکردم و هنوز غمام تو دلم بودن و از جاشون تکون نمیخوردن انقدر تو افکار منفی غرق بودم که نفهمیدم کی رسیدیم بادیگارد درو برام باز کرد با دیدن اون عمارت چشمام برق زد و با خودم گفتم
لارا: چه عمارت بزرگی...!
که چشمم رو به طرف در عمارت دادم که دیدم مردی با موهای بنفش و کت و شلوار داره میاد سمتم از دیدنش زیاد حس خوبی بهم منتقل نشد ولی اومد سمتم و کتک شلوارشو صاف کرد و گفت:
؟؟؟ : سلام شما باید خانم فینگوسن باشین، خب لازم نیست که انقدر رسمی بودن هرچی نباشه شما زن من هستین...! اسم من ران هایتانیه..... اوه! بزار کمکت کنم چمدونتو بیاری... بیا تو!
ماتم برده بود اون... او.. اون شوهر منه!!! همینطور که گیج بودم با اون مرد رفتم داخل عمارت خیلی شیک و بزرگ بود ران منو به اتاقم راهنمایی کرد و بهم گفت: این اتاق به شخصه مال خود خودته!
یه اتاق شیک و بزرگ با رنگ ملایم سفید و کمی طوسی بود خیلی زیبا بود!!!
ران : حتما خسته شدی.... لباساتو عوض کن و بیا تو پذیرایی عمارت....و درضم ما برات لباس خریدیم اونا رو بپوش که تو کمده..!!!
لارا: باشه...
برای پارت بعد ۱۶👍بیبیام بای بای💗🔪
بعد از خداحافظی پدرم شروع کردم گریه کردن و تمام بدبختیا سراغم اومده بودن و نمیزاشتن راحت به زندگیم برسم که زنگ در خونه خورد وقتی در رو باز کردم یه پاکت جلو در بود برش داشتم و جلوی در ایستادم و پاکت رو باز کردم.
توش یک بیلیت سفر به توکیو بود.... پدرم برام بلیط توکیو گرفته بود در کنار بلیط یه نامه بود که توش ادرس یه عمارت بزرگ بود. یعنی قراره برم توکیو که فهمیدم این ادرس خونه خونه ی به استلاح شوهرامه اخه پدرم گفت دو نفرن خیلی تعجب کردم چاره ای نبود و با اشک ریختن چیزی درست نمیشد چمدونم رو بستم و از خونه ی ویلاییمون دور شدم رفتم فرودگاه و سوار هواپیما شدم حدوداً یک ساعتی راه بود.
بعد از رسیدن به فرودگاه توکیو یک مرد قد بلند که کت و شلوار سیاه پوشیده بود بهم گفت که بادیگارده و قراره منو تا مقصدم ببره سوار ماشین سیاه رنگ شدم . خیابونای توکیو رو از پنجره تماشا میکردم و هنوز غمام تو دلم بودن و از جاشون تکون نمیخوردن انقدر تو افکار منفی غرق بودم که نفهمیدم کی رسیدیم بادیگارد درو برام باز کرد با دیدن اون عمارت چشمام برق زد و با خودم گفتم
لارا: چه عمارت بزرگی...!
که چشمم رو به طرف در عمارت دادم که دیدم مردی با موهای بنفش و کت و شلوار داره میاد سمتم از دیدنش زیاد حس خوبی بهم منتقل نشد ولی اومد سمتم و کتک شلوارشو صاف کرد و گفت:
؟؟؟ : سلام شما باید خانم فینگوسن باشین، خب لازم نیست که انقدر رسمی بودن هرچی نباشه شما زن من هستین...! اسم من ران هایتانیه..... اوه! بزار کمکت کنم چمدونتو بیاری... بیا تو!
ماتم برده بود اون... او.. اون شوهر منه!!! همینطور که گیج بودم با اون مرد رفتم داخل عمارت خیلی شیک و بزرگ بود ران منو به اتاقم راهنمایی کرد و بهم گفت: این اتاق به شخصه مال خود خودته!
یه اتاق شیک و بزرگ با رنگ ملایم سفید و کمی طوسی بود خیلی زیبا بود!!!
ران : حتما خسته شدی.... لباساتو عوض کن و بیا تو پذیرایی عمارت....و درضم ما برات لباس خریدیم اونا رو بپوش که تو کمده..!!!
لارا: باشه...
برای پارت بعد ۱۶👍بیبیام بای بای💗🔪
۱۰.۹k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.