⭐ پارت ۵/کما⭐
⭐پارت ۵/کما⭐
تهیونگ:الوو بابا..
بابا:تهیونگ کجا موندین پس؟
-نمیدونستم چی بگم که تولدش خراب نشه ولی یه چیزی سرهم کردمو گفتم.
تهیونگ:بابا دوست آت تصادف کرده بعد آت حالش خوب نیست منم کنارش موندم.
بابا:باشه اشکال نداره فردا میایم دیدنش مراقب آت باش.
تهیونگ:اوکی بابا خدافظ.
-وقتی مطمئن شدم تلفن قطع شده بغضم ترکید و زدم زیر گریه نمیدونستم چی بگم به خانوادم.اصلا انتظار همچین روزیو نداشتم حتی فرصت نکردم به آت اعتراف کنم.
به محض قطع شدن تلفن تهیونگ زد زیر
گریه دلم خیلی براش میسوخت چون اون تازگیا سگشم از دست داده بود اره یونتان هم دیگه پیشمون نبود../
ولی من تنهاش نمیزارم ...
اون شب تهیونگ روی صندلی کنار تخت خوابش برد و منم محو زیباییش شده بودم اون خیلی جذاب بود ولی من چرا خوابم نمیبرد؟چون الان یه روحم؟...
-اون شب توی بیمارستان کنار ات خوابم برد وقتی بیدار شدم تصمیم گرفتم به خانوادمون بگم دیشب نگفتم چون نمیخواستم تولدشو زهرمارش کنم ولی بالاخره باید میفهمیدن که دختر دست گلشون توی کماست...
مرسی که حمایت میکنین😅🤍🌿
منتظر نظرتون هستم♥️
اگه خوشت اومد فالوم کن و بقیه داستان و بخون💫
تهیونگ:الوو بابا..
بابا:تهیونگ کجا موندین پس؟
-نمیدونستم چی بگم که تولدش خراب نشه ولی یه چیزی سرهم کردمو گفتم.
تهیونگ:بابا دوست آت تصادف کرده بعد آت حالش خوب نیست منم کنارش موندم.
بابا:باشه اشکال نداره فردا میایم دیدنش مراقب آت باش.
تهیونگ:اوکی بابا خدافظ.
-وقتی مطمئن شدم تلفن قطع شده بغضم ترکید و زدم زیر گریه نمیدونستم چی بگم به خانوادم.اصلا انتظار همچین روزیو نداشتم حتی فرصت نکردم به آت اعتراف کنم.
به محض قطع شدن تلفن تهیونگ زد زیر
گریه دلم خیلی براش میسوخت چون اون تازگیا سگشم از دست داده بود اره یونتان هم دیگه پیشمون نبود../
ولی من تنهاش نمیزارم ...
اون شب تهیونگ روی صندلی کنار تخت خوابش برد و منم محو زیباییش شده بودم اون خیلی جذاب بود ولی من چرا خوابم نمیبرد؟چون الان یه روحم؟...
-اون شب توی بیمارستان کنار ات خوابم برد وقتی بیدار شدم تصمیم گرفتم به خانوادمون بگم دیشب نگفتم چون نمیخواستم تولدشو زهرمارش کنم ولی بالاخره باید میفهمیدن که دختر دست گلشون توی کماست...
مرسی که حمایت میکنین😅🤍🌿
منتظر نظرتون هستم♥️
اگه خوشت اومد فالوم کن و بقیه داستان و بخون💫
۱.۴k
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.