شیداوصوفی قسمت چهل و نهم چیستایثربی
شیداوصوفی قسمت_چهل_و_نهم چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
وقت زیادی نداشتیم؛ اردشیر، روز بعد بر میگشت و منصور حاضر به حرف زدن نبود. صوفی گفت: من همه چیزو نمیدونم؛ چی شد؟ چرا بمانی رو عقد کردی؟ منصور گفت: حس گناه می کردم؛ همین! صوفی گفت: باور کنم؟ منصور گفت: زنم بعد از جریان حمله ی ما به بمانی، دیگه نمی ذاشت بش دست بزنم؛ طرفش میرفتم، می گفت خودمو می کشم. یه مرد نیازایی داره؛ سمانه که حاضر نبود حتی صیغه م شه؛ می گفت، من نمی تونم هیچوقت خانواده پروا رو ببخشم. اولش گول حرفای اردشیرو خوردم و به خاطر اون معامله، بمانی رو گرفتم، ولی کم کم انقدر تنها شدم که فقط پیش بمانی تو اون اتاق کوچیک، آرامش داشتم؛ اون خوب می دونست که من نذاشتم مشکات بکشتش؛ حتی نمیخواستم بش دست بزنه؛ امامشکات اسلحه رو گذاشته بود رو سر این زن، بمانی تنها زنی از دور و برم بود که بام مهربون بود؛ هر وقت می اومدم، غذایی رو که دوست داشتم می پخت؛ اگه می دید دکمه لباسم شل شده، می دوخت. بهم محبت میکرد؛ منم خیلی تنها بودم؛ با زن سردی که همیشه قهر بود و خودشو از خونواده ما، خیلی سرتر می دونست؛ دریام کوچیک بود، بچه خوش اخلاقی هم نبود؛ هر دفعه طرفش می رفتم جیغ میزدو اون بچه مریض، بهار... دیگه آخرش بود؛ حس کردم می خوام همه چیو ول کنم و برم؛ برم یه جای دور... بمانی مهربون بود؛ دلم می خواست اونم ببرم؛ خودمون دو تا... درسته که عاشق سمانه بودم؛ اما از اولشم این عشق، یه طرفه بود؛ سمانه مذهبی بود؛ با یه نزول خوار به زحمت حرف می زد؛ می دونستم این عشق، تا ابد یه طرفه ست. بمانی تنها کسی بود که انگار از دیدنم خوشحال می شد؛ منو می دید لبخند می زد؛ روزای اول نه! کم کم... دارم جلوی خودش می گم؛ ازش بپرسید. بمانی به من حس پیدا کرد، شاید چون هر دومون، بدبخت بودیم و تنها. اول قرار بود فقط یه ازدواج فرمایشی باشه؛ ولی مرد و زنن دیگه، به هم علاقه پیدا می کنن. شبی که بهم گفت حامله ست، باورم نشد! هم خوشحال بودم؛ هم ناراحت، خوشحال چون فکر کردم چه خوبه بچه ای از بمانی داشته باشم و ناراحت، چون جواب زنم و بابامو چی می دادم؟ می خواستم کنار بمانی و بچه مون باشم؛ اما تک پسر و وارث اون خاندان اربابی بودم، با دو بچه رو دستم از الهه، چیکار باید می کردم؟ علی گفت: گمونم گذاشتی بچه بمانی به دنیا بیاد و بعد کار خطرناکی کردی؛ کاری که هنوز به خاطرش تاوان پس میدی. منصور سیگاری روشن کرد؛ بمانی گفت: برات خوب نیست؛ اما منصور جواب نداد. صوفی گفت: یه دختر به دنیا اومد؛ یه دختر زیبا شکل بمانی! مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشن! بر عکس دریا و بهار، دختر بمانی آروم و خوش اخلاق بود؛ منصور داشت دیوونه می شد؛ بمانی و بچه ش تو اتاق گدایی و خانواده دیگه ش تو ناز و نعمت! بگو دیگه!...مگه همین نبود؟
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
وقت زیادی نداشتیم؛ اردشیر، روز بعد بر میگشت و منصور حاضر به حرف زدن نبود. صوفی گفت: من همه چیزو نمیدونم؛ چی شد؟ چرا بمانی رو عقد کردی؟ منصور گفت: حس گناه می کردم؛ همین! صوفی گفت: باور کنم؟ منصور گفت: زنم بعد از جریان حمله ی ما به بمانی، دیگه نمی ذاشت بش دست بزنم؛ طرفش میرفتم، می گفت خودمو می کشم. یه مرد نیازایی داره؛ سمانه که حاضر نبود حتی صیغه م شه؛ می گفت، من نمی تونم هیچوقت خانواده پروا رو ببخشم. اولش گول حرفای اردشیرو خوردم و به خاطر اون معامله، بمانی رو گرفتم، ولی کم کم انقدر تنها شدم که فقط پیش بمانی تو اون اتاق کوچیک، آرامش داشتم؛ اون خوب می دونست که من نذاشتم مشکات بکشتش؛ حتی نمیخواستم بش دست بزنه؛ امامشکات اسلحه رو گذاشته بود رو سر این زن، بمانی تنها زنی از دور و برم بود که بام مهربون بود؛ هر وقت می اومدم، غذایی رو که دوست داشتم می پخت؛ اگه می دید دکمه لباسم شل شده، می دوخت. بهم محبت میکرد؛ منم خیلی تنها بودم؛ با زن سردی که همیشه قهر بود و خودشو از خونواده ما، خیلی سرتر می دونست؛ دریام کوچیک بود، بچه خوش اخلاقی هم نبود؛ هر دفعه طرفش می رفتم جیغ میزدو اون بچه مریض، بهار... دیگه آخرش بود؛ حس کردم می خوام همه چیو ول کنم و برم؛ برم یه جای دور... بمانی مهربون بود؛ دلم می خواست اونم ببرم؛ خودمون دو تا... درسته که عاشق سمانه بودم؛ اما از اولشم این عشق، یه طرفه بود؛ سمانه مذهبی بود؛ با یه نزول خوار به زحمت حرف می زد؛ می دونستم این عشق، تا ابد یه طرفه ست. بمانی تنها کسی بود که انگار از دیدنم خوشحال می شد؛ منو می دید لبخند می زد؛ روزای اول نه! کم کم... دارم جلوی خودش می گم؛ ازش بپرسید. بمانی به من حس پیدا کرد، شاید چون هر دومون، بدبخت بودیم و تنها. اول قرار بود فقط یه ازدواج فرمایشی باشه؛ ولی مرد و زنن دیگه، به هم علاقه پیدا می کنن. شبی که بهم گفت حامله ست، باورم نشد! هم خوشحال بودم؛ هم ناراحت، خوشحال چون فکر کردم چه خوبه بچه ای از بمانی داشته باشم و ناراحت، چون جواب زنم و بابامو چی می دادم؟ می خواستم کنار بمانی و بچه مون باشم؛ اما تک پسر و وارث اون خاندان اربابی بودم، با دو بچه رو دستم از الهه، چیکار باید می کردم؟ علی گفت: گمونم گذاشتی بچه بمانی به دنیا بیاد و بعد کار خطرناکی کردی؛ کاری که هنوز به خاطرش تاوان پس میدی. منصور سیگاری روشن کرد؛ بمانی گفت: برات خوب نیست؛ اما منصور جواب نداد. صوفی گفت: یه دختر به دنیا اومد؛ یه دختر زیبا شکل بمانی! مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشن! بر عکس دریا و بهار، دختر بمانی آروم و خوش اخلاق بود؛ منصور داشت دیوونه می شد؛ بمانی و بچه ش تو اتاق گدایی و خانواده دیگه ش تو ناز و نعمت! بگو دیگه!...مگه همین نبود؟
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
۶.۴k
۰۶ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.