سرم را از روی دفتر بالا آوردم و با چشمهای گرد شده نگاهش ک
سرم را از روی دفتر بالا آوردم و با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. حرفهایی که میزد را درک نمیکردم. کسی که تا دیروز برایش خواهر بودم حالا سرش را انداخته بود پایین و حرفهایی میزد که برایم باور پذیر نبود.شاید اگر هرکس دیگری یا زمان دیگری بود شنیدن چنین ابراز علاقه ای برایم شیرین بود. اما حالا موضوع فرق میکرد. سکوت تلخی توی اتاق جریان داشت که انگار هیچکداممان قصد شکستنش را نداشتیم.در همین دقایق کوتاه تمام خاطرات مشترکمان را مرور کردم. دنبال جایی میگشتم که دلش را برده باشم. اما نبود. من آدم دل بردن نبودم. من سالها بود قید عاشقی را زده بود. این دقایق اما به واقع تلخترین دقایق زندگی من بود. از جا بلند شدم. پنجره اتاق را باز کردم بلکه کمی از سنگینی فضا کم کند. سر و صدای آدمهایی که در تکاپوی زندگی بودند بیرحمانه به سکوت میان من و او حمله برد...
کلمات و جملات را مرور کردم. بالاخره باید چیزی میگفتم. برگشتم به سمتش. سرش هنوز پایین بود. رد اشکی که روی گونه اش جاری شد و آرام مسیرش را میان محاسنش باز کرد و رها شد روی زمین گرفتم.
تو کی وقت کردی عاشقم شوی؟
من کجای کار اشتباه کرده بود؟
بغض توی گلویم چنگ انداخته بود که صدای تلفن سکوت را شکست...
+سلام. ممنون. نه. الان نه. بگید زنگ میزنم...
سرت را بالا آورده بودی. لبخند تلخی زدی و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدی...رد اشکهایت روی میز شیشه ای مانده بود... و جای حرفهایت که... #دل_و_عقل #الهام_جعفری
کلمات و جملات را مرور کردم. بالاخره باید چیزی میگفتم. برگشتم به سمتش. سرش هنوز پایین بود. رد اشکی که روی گونه اش جاری شد و آرام مسیرش را میان محاسنش باز کرد و رها شد روی زمین گرفتم.
تو کی وقت کردی عاشقم شوی؟
من کجای کار اشتباه کرده بود؟
بغض توی گلویم چنگ انداخته بود که صدای تلفن سکوت را شکست...
+سلام. ممنون. نه. الان نه. بگید زنگ میزنم...
سرت را بالا آورده بودی. لبخند تلخی زدی و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدی...رد اشکهایت روی میز شیشه ای مانده بود... و جای حرفهایت که... #دل_و_عقل #الهام_جعفری
۶۳.۳k
۱۴ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.