فصل دوم پارت هفت
پرستار از بغلم گرفت و بردش دوست داشتم داد بزنم بچمو کجا میبری برگشت ولی این بار بچه بغلش نبود
پرستار:کم دیگه خانمتون و بچتونو میفرستن بخش مراقبت های ویژه اونجا میتونید برید پیششون
از اینکه شنیدم میتونم برم پیششون خوشحال شدم
چانیول:خیلی ممنون
پرستار رفت وایییییی دوست داشتم از شادی داد بزنم سریع خودمو رسوندم به حیاط بیمارستان و تا اونجاییی که تونستم داد زدم روی یه صندلی نشستم و فقط داد میزدم
چانیول:یااااااااااااااااااااا😆
همه با تعجب بهم نگاه میکردن حتی یکیشون اومد سمتم و کنارم نشست
اون فرد:آروم باش چه اتفاقی افتاده نگران نباش خدا مشکلتو حل میکنه
واقعا خیلی خنده دار بود شوخی میکرد مشکل کجا بود من دارم از هیجان منفجر میشم
چانیول:😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
اون فرد:😱😱صبر کن شما نکنه دیوانه شدی مگه حرف خنده داری زدم
چانیول:نه اهم ببخشید من راستش از خوشحالی فریاد زدم بچم سالم به دنیا اومده
اون فرد:😊وای خداروشکر بچه اولتونه؟
چانیول:بله
اون فرد:پس به خاطر همینه که انقدر هیجان زده شدید
چانیول:نمیدونم😆
اون فرد:خوب دیگه من برم ببخشید فکر کردم اتفاقی افتاده
چانیول:اشکالی نداره😄
بعد رفت من انقدر شاد بودم که متوجه کارام نمیشدم خوب دیگه راستش یه حس عجیبی داشتم دلم میخواست تا حد مرگ داد بزنم ولی خوب اونجا بیمارستان بود هم اینکه مردم فکر میکردن دیوانه شدم و هم گلوم درد میگرفت توی اون حال بودم که گوشیم زنگ خورد مامانم بود حالا باید چجوری بهش میگفتم
مادر چانیول:سلام پسرم
چانیول:سلام مامان
مادر چانیول:خوبی حالتون خوبه چه خبرا نیستین
چانیول:آره حال هممون خوبه خبر که چی بگم
مادر چانیول:منظورت چیه چیزی شده
چانیول:آره ولی نگران نباشید اتفاق بدی نیفتاده
مادر چانیول:چرا ینجوری حرف میزنی بگو ببینم چیشده الان کجایی؟
چانیول:بیمارستان
مادر چانیول:یا خدا چه اتفاقی افتاده
چانیول:مامان نگران نباش چیزی نشده
مادر چانیول:آدرسو برام بفرست خدافظ
چانیول:اما....باشه خدافظ.....
ادامه دارد
خوب بچم از هیجان داد میزده مگه فقط برای اتفاقات بد آدما رفتار های عجیبی پیدا میکنن😐خوب دیگه حالا مونده چجوری برای مامانش توضیح بده😄
امیدوارم دوست داشته باشید نظر یادتون نره ممنونم کیوتیام😊
پرستار:کم دیگه خانمتون و بچتونو میفرستن بخش مراقبت های ویژه اونجا میتونید برید پیششون
از اینکه شنیدم میتونم برم پیششون خوشحال شدم
چانیول:خیلی ممنون
پرستار رفت وایییییی دوست داشتم از شادی داد بزنم سریع خودمو رسوندم به حیاط بیمارستان و تا اونجاییی که تونستم داد زدم روی یه صندلی نشستم و فقط داد میزدم
چانیول:یااااااااااااااااااااا😆
همه با تعجب بهم نگاه میکردن حتی یکیشون اومد سمتم و کنارم نشست
اون فرد:آروم باش چه اتفاقی افتاده نگران نباش خدا مشکلتو حل میکنه
واقعا خیلی خنده دار بود شوخی میکرد مشکل کجا بود من دارم از هیجان منفجر میشم
چانیول:😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
اون فرد:😱😱صبر کن شما نکنه دیوانه شدی مگه حرف خنده داری زدم
چانیول:نه اهم ببخشید من راستش از خوشحالی فریاد زدم بچم سالم به دنیا اومده
اون فرد:😊وای خداروشکر بچه اولتونه؟
چانیول:بله
اون فرد:پس به خاطر همینه که انقدر هیجان زده شدید
چانیول:نمیدونم😆
اون فرد:خوب دیگه من برم ببخشید فکر کردم اتفاقی افتاده
چانیول:اشکالی نداره😄
بعد رفت من انقدر شاد بودم که متوجه کارام نمیشدم خوب دیگه راستش یه حس عجیبی داشتم دلم میخواست تا حد مرگ داد بزنم ولی خوب اونجا بیمارستان بود هم اینکه مردم فکر میکردن دیوانه شدم و هم گلوم درد میگرفت توی اون حال بودم که گوشیم زنگ خورد مامانم بود حالا باید چجوری بهش میگفتم
مادر چانیول:سلام پسرم
چانیول:سلام مامان
مادر چانیول:خوبی حالتون خوبه چه خبرا نیستین
چانیول:آره حال هممون خوبه خبر که چی بگم
مادر چانیول:منظورت چیه چیزی شده
چانیول:آره ولی نگران نباشید اتفاق بدی نیفتاده
مادر چانیول:چرا ینجوری حرف میزنی بگو ببینم چیشده الان کجایی؟
چانیول:بیمارستان
مادر چانیول:یا خدا چه اتفاقی افتاده
چانیول:مامان نگران نباش چیزی نشده
مادر چانیول:آدرسو برام بفرست خدافظ
چانیول:اما....باشه خدافظ.....
ادامه دارد
خوب بچم از هیجان داد میزده مگه فقط برای اتفاقات بد آدما رفتار های عجیبی پیدا میکنن😐خوب دیگه حالا مونده چجوری برای مامانش توضیح بده😄
امیدوارم دوست داشته باشید نظر یادتون نره ممنونم کیوتیام😊
۷.۱k
۰۹ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.