غریبه ترین آشنا
غریبه ترین آشنا
Part6
به سمت باباش برگشت.. جلو رفت و مقابلش دو زانو نشست.. دستاشو گرفت و مهربون پرسید:
+ واقعا تنها خواسته ات اینه که اون مزایده رو برنده شی؟
پدرش خودشو عقب کشید و فورا گفت:
_فراموشش کن..
دستاشو فشرد و آهسته تر از قبل گفت:
+بابا.. واقعا تنها خواسته ات همینه؟
وقتی سکوتِ باباشو دید سری تکون داد..
+خیل خب باشه.. چون تنها درخواستی که از دخترت کردی همین بوده.. پس خودم مدارکو پیدا میکنم و خودمم به اون مزایده میرم و برنده میشم.
بلند شد وخودشو به آغوش گرم پدرش فشرد..
اون دختر خاصی بود.. بر عکس خیلی از دوستاش عاشقِ خونه و خوانواده اش بود.!
شاید فکر کنین بخاطر اینکه مامان و باباش بخاطر یسری مسائل کمتر تحت فشار میزاشتنش.. ولی اینطور نیست
اونام مثل هر پدر و مادر دیگه ای رفتار و قوانین خودشونو داشتن..
اما خاص بودن ا/ت بود که خوانوادشو براش ایمن ترین مکان میساخت..
خاص بودن تو چی؟
اینکه به هر چیزی خوشبینانه نگاه میکرد و حتی دعواهای مادر یا پدرشم برای خیر و صلاح خودش میدونست..
خب همینطور هم بود.. چون هیچ مادر و پدری بدِ فرزنداشونو نمیخوان!
تا میتونست سعی میکرد بهشون دروغ نگه.. بی احترامی نکنه.. بدشونو نگه..
و از همه مهم تر.. جوابشونو سربالا نده!
کجا میری؟
با کی میری؟
با چی میری؟
....
اینا سوالاتی ان که هر روز مادرش میپرسه.. و اونم هر روز با حوصله جوابشو میده..
اون از خوانواده اش راضیه..
نه برای اینکه سرنوشتو باید قبول کرد..
برای اینکه باید با سرنوشت زندگی کرد.
شنیدین میگن به زندگی لبخند بزن تا دنیا به روت بخنده؟ (نمیدونم درسته یا ن اگه اشتباهه به کوچیکی و بزرگی خودتون ببخشین:/)
ا/ت هر روزشو با این جمله آغاز میکنه و بهش پایان میده.
اما برعکس
این جملات...
این حرفا..
این رفتار ها..
کاملا برای اون پسر بی معنی بودن..
خوانواده؟
اون فقط مجبور بود تظاهر کنه که زندگی خوبی داره..
خسته بود.. از همشون خسته بود..
چرا باید اینکه کجا میره و کجا میادو هر روز گزارش بده؟
چرا باید این کارو؟ چرا باید اون کارو کنه؟
درسته..
این تضاد رفتاریشون بود که اونارو از هم جدا کرد..
لایککککک وووو کاممنتتتتت
Part6
به سمت باباش برگشت.. جلو رفت و مقابلش دو زانو نشست.. دستاشو گرفت و مهربون پرسید:
+ واقعا تنها خواسته ات اینه که اون مزایده رو برنده شی؟
پدرش خودشو عقب کشید و فورا گفت:
_فراموشش کن..
دستاشو فشرد و آهسته تر از قبل گفت:
+بابا.. واقعا تنها خواسته ات همینه؟
وقتی سکوتِ باباشو دید سری تکون داد..
+خیل خب باشه.. چون تنها درخواستی که از دخترت کردی همین بوده.. پس خودم مدارکو پیدا میکنم و خودمم به اون مزایده میرم و برنده میشم.
بلند شد وخودشو به آغوش گرم پدرش فشرد..
اون دختر خاصی بود.. بر عکس خیلی از دوستاش عاشقِ خونه و خوانواده اش بود.!
شاید فکر کنین بخاطر اینکه مامان و باباش بخاطر یسری مسائل کمتر تحت فشار میزاشتنش.. ولی اینطور نیست
اونام مثل هر پدر و مادر دیگه ای رفتار و قوانین خودشونو داشتن..
اما خاص بودن ا/ت بود که خوانوادشو براش ایمن ترین مکان میساخت..
خاص بودن تو چی؟
اینکه به هر چیزی خوشبینانه نگاه میکرد و حتی دعواهای مادر یا پدرشم برای خیر و صلاح خودش میدونست..
خب همینطور هم بود.. چون هیچ مادر و پدری بدِ فرزنداشونو نمیخوان!
تا میتونست سعی میکرد بهشون دروغ نگه.. بی احترامی نکنه.. بدشونو نگه..
و از همه مهم تر.. جوابشونو سربالا نده!
کجا میری؟
با کی میری؟
با چی میری؟
....
اینا سوالاتی ان که هر روز مادرش میپرسه.. و اونم هر روز با حوصله جوابشو میده..
اون از خوانواده اش راضیه..
نه برای اینکه سرنوشتو باید قبول کرد..
برای اینکه باید با سرنوشت زندگی کرد.
شنیدین میگن به زندگی لبخند بزن تا دنیا به روت بخنده؟ (نمیدونم درسته یا ن اگه اشتباهه به کوچیکی و بزرگی خودتون ببخشین:/)
ا/ت هر روزشو با این جمله آغاز میکنه و بهش پایان میده.
اما برعکس
این جملات...
این حرفا..
این رفتار ها..
کاملا برای اون پسر بی معنی بودن..
خوانواده؟
اون فقط مجبور بود تظاهر کنه که زندگی خوبی داره..
خسته بود.. از همشون خسته بود..
چرا باید اینکه کجا میره و کجا میادو هر روز گزارش بده؟
چرا باید این کارو؟ چرا باید اون کارو کنه؟
درسته..
این تضاد رفتاریشون بود که اونارو از هم جدا کرد..
لایککککک وووو کاممنتتتتت
۵.۸k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.