غریبه ترین آشنا
غریبه ترین آشنا
#Part8
[ 2024 زمان حال]
ادکلن برندش رو، روی میز قرار داد و برای آخرین بار خودشو چک کرد..
+همه چیز عالیه..
لبخندی به زیباییِ بهار روی صورتش نشست..
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید..
کمی استرس داشت..
و خب قطعا این طبیعی بود..
شاید عجیب باشه ولی.. ا/ت تا بحال ، در مراسماتِ به این بزرگی شرکت نکرده!
این اتفاق میتونست دلایل زیادی داشته باشه.. اما مهم ترین دلیلش نگاهای آزار دهندهی پدران بزرگه.. کسایی که فقط و فقط برای رسیدن به جایگاهی بالاتر حاضر میشن خانواده شونو با پول بخرن.. یا بفروشن.. ولی پدر ا/ت عزیز دردونه اشو با هیچ چیز و هیچ کسی عوض نمیکرد!
بارها دخترشو در اِزای اموال های بزرگی مثل شرکت، قصر، یا هر چیز دیگه میخواستن .. ولی متاسفانه تنها چیزی که نصیبشون میشد یه سیلی محکم تو گوششون بود!
واقعا همینکه آقای سون انقدر با صبر بود و همونجا نمیکشتشون باید خداشونو شکر میکردن!
+خب..
دیگه وقت رفتنه..
پالتو خزدارشو توی دست نگه داشت و بعد از برداشتنِ کیف دستیش به پایین رفت..
پدرش با استرس به سمتش اومد و مقابلش قرار گرفت..
_ا/ت.. بهتر نیست منصرف بشی؟ این کار واقعا خطرناکه.. چجوری ولت کنم تنها بری بین یه گله گرگ؟ اصلا.. اصلا چجوری میخوای مدارکو پس بگیری؟
فقط بخاطر اینکه کمی از استرس پدرش کم کنه لبخندی زد اما از درون دلشوره تنهاش نمیزاشت!
+بابا.! واقعا بهم اعتماد نداری؟!
_این چه حرفیه میزنی قربونت بشم؟ بیشتر از چشام بهت اعتماد دارم. ولی نگرانتم؟ متوجهی؟
+اگه انقد نگرانین پس به اون قول چماقایی که بیرون وایستادن بگین از دور هوامو داشته باشن..
_همشون آماده ان تا همراهت بیان..
+خوبه.. پس من دیگه میرم..
قدم هاشو به سمت در برداشت ولی صدای پدرش دوباره متوقفش کرد..
_ لاعقل نمیخوای بگی چجوری مدارکو پس میگیری؟
خندید..
+ولی اگه بگم که نمیزارین برم..
_خواهشا کار خطرناکی نکن.
+اوم چشمم
#Part8
[ 2024 زمان حال]
ادکلن برندش رو، روی میز قرار داد و برای آخرین بار خودشو چک کرد..
+همه چیز عالیه..
لبخندی به زیباییِ بهار روی صورتش نشست..
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید..
کمی استرس داشت..
و خب قطعا این طبیعی بود..
شاید عجیب باشه ولی.. ا/ت تا بحال ، در مراسماتِ به این بزرگی شرکت نکرده!
این اتفاق میتونست دلایل زیادی داشته باشه.. اما مهم ترین دلیلش نگاهای آزار دهندهی پدران بزرگه.. کسایی که فقط و فقط برای رسیدن به جایگاهی بالاتر حاضر میشن خانواده شونو با پول بخرن.. یا بفروشن.. ولی پدر ا/ت عزیز دردونه اشو با هیچ چیز و هیچ کسی عوض نمیکرد!
بارها دخترشو در اِزای اموال های بزرگی مثل شرکت، قصر، یا هر چیز دیگه میخواستن .. ولی متاسفانه تنها چیزی که نصیبشون میشد یه سیلی محکم تو گوششون بود!
واقعا همینکه آقای سون انقدر با صبر بود و همونجا نمیکشتشون باید خداشونو شکر میکردن!
+خب..
دیگه وقت رفتنه..
پالتو خزدارشو توی دست نگه داشت و بعد از برداشتنِ کیف دستیش به پایین رفت..
پدرش با استرس به سمتش اومد و مقابلش قرار گرفت..
_ا/ت.. بهتر نیست منصرف بشی؟ این کار واقعا خطرناکه.. چجوری ولت کنم تنها بری بین یه گله گرگ؟ اصلا.. اصلا چجوری میخوای مدارکو پس بگیری؟
فقط بخاطر اینکه کمی از استرس پدرش کم کنه لبخندی زد اما از درون دلشوره تنهاش نمیزاشت!
+بابا.! واقعا بهم اعتماد نداری؟!
_این چه حرفیه میزنی قربونت بشم؟ بیشتر از چشام بهت اعتماد دارم. ولی نگرانتم؟ متوجهی؟
+اگه انقد نگرانین پس به اون قول چماقایی که بیرون وایستادن بگین از دور هوامو داشته باشن..
_همشون آماده ان تا همراهت بیان..
+خوبه.. پس من دیگه میرم..
قدم هاشو به سمت در برداشت ولی صدای پدرش دوباره متوقفش کرد..
_ لاعقل نمیخوای بگی چجوری مدارکو پس میگیری؟
خندید..
+ولی اگه بگم که نمیزارین برم..
_خواهشا کار خطرناکی نکن.
+اوم چشمم
۳.۹k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.