غریبه ترین آشنا
غریبه ترین آشنا
#Part5
قدم هاشو برداشت و نزدیک تر شد...
+البته.. امشب بایدم حذف بشه. چون بالاخره دختر آقای سون، تک پسر خاندان جئونُ شکست داده.. پخش شدنِ این خبر خیلی میتونه دردسر ساز باشه...
صداشو صاف کرد و ادامه داد
+درهر صورت.. امیدوارم دیگه همو نبینیم!
قدم هاشو تند کرد و ازونجا بیرون اومد..
وایب نفس گیر اونجا باعث میشد بغض کنه.. باعث میشد اون خاطرات لعنتی براش تداعی بشن...
با چهره ای آویزون راهی رو درپیش گرفت اما همون موقع
ویبره گوشیش اونو به خودش آورد..
نگاهی به اسم روی صفحه انداخت...
+مامان؟
بعد از صاف کردن صداش تماس رو وصل کرد..
+مامان.. چیزی شده؟
_ا/ت..میتونی همین الان بیای خونه؟
+اتفاقی افتاده؟
_نمیشه اینجوری توضیح داد.. فقط زود خودتو برسون..
کلافه سری تکون داد..
+خیل خب باشه..
.
.
بعد از باز شدن در توسط خدمتکار اونو کنار زد و با عجله داخل شد..
وقتی مامان و باباشو سالم و سلامت روی کاناپه دید برای لحظه ای نفسی از روی آسودگی کشید..
واقعا نگران شده بود!
قدم هاشو آهسته کرد و به باباش که دستاشو تکیه گاه سرش کرده بود نزدیک شد..
+چیشده؟ خوبین؟
مادرش سری به نشونه منفی تکون داد..
_مدارکشو دزدیدن..!
ابرو بالا داد و نفسو با حرص بیرون داد..
+مامااااان..
_چته دختر چرا داد میزنی؟!
+میدونی چقد ترسیدم؟ فکر کردم بلایی سر خودت یا بابا اومده.. انقدری با سرعت اومدم که نزدیک بود چن باری تصادف کنمم!!!
به سمتِ پله ها رفت و ادامه داد..
+اگه بخاطر چهار تا تیکه کاغذ میمردم که واقعااا بی انصافی بود..
صدای باباش متوفقش کرد..
_اون مدارک مزایده آخر هفته اس.. اگه اونا نباشن نمیتونم برنده شم
#Part5
قدم هاشو برداشت و نزدیک تر شد...
+البته.. امشب بایدم حذف بشه. چون بالاخره دختر آقای سون، تک پسر خاندان جئونُ شکست داده.. پخش شدنِ این خبر خیلی میتونه دردسر ساز باشه...
صداشو صاف کرد و ادامه داد
+درهر صورت.. امیدوارم دیگه همو نبینیم!
قدم هاشو تند کرد و ازونجا بیرون اومد..
وایب نفس گیر اونجا باعث میشد بغض کنه.. باعث میشد اون خاطرات لعنتی براش تداعی بشن...
با چهره ای آویزون راهی رو درپیش گرفت اما همون موقع
ویبره گوشیش اونو به خودش آورد..
نگاهی به اسم روی صفحه انداخت...
+مامان؟
بعد از صاف کردن صداش تماس رو وصل کرد..
+مامان.. چیزی شده؟
_ا/ت..میتونی همین الان بیای خونه؟
+اتفاقی افتاده؟
_نمیشه اینجوری توضیح داد.. فقط زود خودتو برسون..
کلافه سری تکون داد..
+خیل خب باشه..
.
.
بعد از باز شدن در توسط خدمتکار اونو کنار زد و با عجله داخل شد..
وقتی مامان و باباشو سالم و سلامت روی کاناپه دید برای لحظه ای نفسی از روی آسودگی کشید..
واقعا نگران شده بود!
قدم هاشو آهسته کرد و به باباش که دستاشو تکیه گاه سرش کرده بود نزدیک شد..
+چیشده؟ خوبین؟
مادرش سری به نشونه منفی تکون داد..
_مدارکشو دزدیدن..!
ابرو بالا داد و نفسو با حرص بیرون داد..
+مامااااان..
_چته دختر چرا داد میزنی؟!
+میدونی چقد ترسیدم؟ فکر کردم بلایی سر خودت یا بابا اومده.. انقدری با سرعت اومدم که نزدیک بود چن باری تصادف کنمم!!!
به سمتِ پله ها رفت و ادامه داد..
+اگه بخاطر چهار تا تیکه کاغذ میمردم که واقعااا بی انصافی بود..
صدای باباش متوفقش کرد..
_اون مدارک مزایده آخر هفته اس.. اگه اونا نباشن نمیتونم برنده شم
۳.۸k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.