غریبه ترین آشنا
غریبه ترین آشنا
#Part7
[22ژوئیه 2015]
با دیدنش به سمتش دوید و دستاشو دور کمرش حلقه کرد..
+ جونگ کوکی؟
دستاشو رو زانوش گذاشتم...
+ آه پیدات کردم ...
نگاهش به لباسش که لکه ای خون روش بود خورد..
+دوباره بینیت خون اومد؟ بگو ببینم نوشیدنی عی که واست فرستاده بودمو خوردی؟ اره یا ن؟
وقتی دید چیزی نمیگه ادامه داد..
+ اینجوری نمیشه.. باید بریم دکتر ممکنه حالت بد تر ازین بشه.. خودم برات وقت میگیرم فقط کافیه..
_دست از سرم بردار!
ناباور بهش زل زد..
+ منظورت چیه؟
_فقط بزار تو حال خودم باشم.
+ نمیفهمم.. منظورت چیه؟ چیشده؟
کوک ایستاد و بعد از هدایت نفسش به بیرون آهسته گفت:
_چیزی نیست.. هیچ ربطی بهت نداره.
و دوباره به راهش ادامه داد..
+ نه.. باید بهم بگی..
_خراب کردم..همه چیز تموم شد.
+ کوک.. فک کردی میتونی همه چیزو با بداخلاقی و نگفتن درست کنی؟
_شغلمو از دست دادم! همینو میخواستی بشنوی؟ درهور صورت این مشکل خودمه.. پس فراموشش کن و تنهام بزار
جلوش ایستاد و داد زد
+ یااا کوک.. هیچوقت هیچی بهم نمیگی و فکر میکنی نمیفهمم.. حالا فقط بهم بگو چه کاری ازم برمیاد؟!
_لزومی نداره چیزی رو باهم شریک بشیم و حتی اگه بهت بگم هم بی معنیه! حداقلش الان فقط منم ک ناراحتم.. چرا باید هردومونو ناراحت کنم؟
+ چطور بی معنیه؟! باید تو همه مشکلات پشت هم باشیم و بهم کمک کنیم... این معنی دار نیست؟!؟!
انگشتشو به سمت خودش گرفت و ادامه داد..
+ من دوست دخترتم.. میخوام بدونم چه بلایی سر دوست پسرم اومده؟ چرا انقد ناراحتی؟ اشتباهی ازم سر زده؟
کوک کلافه چشماشو روی هم فشرد..
_حتی اگه بدونی هم فرقی نمیکنه.. وقتی من نمیتونم درستش کنم توهم نمیتونی!
ایستاد...
+ همیشه با خودم میگم... چقدر خوبه که کسایی رو دارم که همیشه پشتمن و حمایتم میکنن.. این به اندازه کافی برای من کمک محصوب میشه...
کوک هم که حالا چن قدمی باهاش فاصله داشت به عقب برگشت..
_ا/ت شی.. درسته ما عاشق همیم.. اما هر کدوم زندگی خودمون رو داریم..
زندگی تو به خودت.. و زندگی من به خودم مربوطه..
ا/ت سعی کرد بغضی که حالا داشت خفش میکردو نادیده بگیره و بریده بریده حرف بزنه:
+معلوم شد.. از پایه اشتباه کردم... فکر کردم قراره بار روی دوشت رو باهات تقسیم کنم.. ولی انگار باره خودمم
عقب گرد کرد.
_ا/ت بیا بعدا حرف بزنیم.
+ دیگه سراغم نیا!
با تعجب به سمتش برگشت و اونو درحال رفتن دید..
_ا/ت....
ا/تتتت... عاه فا.ک به این زندگی!
ببخشید برا تاخیر..
#Part7
[22ژوئیه 2015]
با دیدنش به سمتش دوید و دستاشو دور کمرش حلقه کرد..
+ جونگ کوکی؟
دستاشو رو زانوش گذاشتم...
+ آه پیدات کردم ...
نگاهش به لباسش که لکه ای خون روش بود خورد..
+دوباره بینیت خون اومد؟ بگو ببینم نوشیدنی عی که واست فرستاده بودمو خوردی؟ اره یا ن؟
وقتی دید چیزی نمیگه ادامه داد..
+ اینجوری نمیشه.. باید بریم دکتر ممکنه حالت بد تر ازین بشه.. خودم برات وقت میگیرم فقط کافیه..
_دست از سرم بردار!
ناباور بهش زل زد..
+ منظورت چیه؟
_فقط بزار تو حال خودم باشم.
+ نمیفهمم.. منظورت چیه؟ چیشده؟
کوک ایستاد و بعد از هدایت نفسش به بیرون آهسته گفت:
_چیزی نیست.. هیچ ربطی بهت نداره.
و دوباره به راهش ادامه داد..
+ نه.. باید بهم بگی..
_خراب کردم..همه چیز تموم شد.
+ کوک.. فک کردی میتونی همه چیزو با بداخلاقی و نگفتن درست کنی؟
_شغلمو از دست دادم! همینو میخواستی بشنوی؟ درهور صورت این مشکل خودمه.. پس فراموشش کن و تنهام بزار
جلوش ایستاد و داد زد
+ یااا کوک.. هیچوقت هیچی بهم نمیگی و فکر میکنی نمیفهمم.. حالا فقط بهم بگو چه کاری ازم برمیاد؟!
_لزومی نداره چیزی رو باهم شریک بشیم و حتی اگه بهت بگم هم بی معنیه! حداقلش الان فقط منم ک ناراحتم.. چرا باید هردومونو ناراحت کنم؟
+ چطور بی معنیه؟! باید تو همه مشکلات پشت هم باشیم و بهم کمک کنیم... این معنی دار نیست؟!؟!
انگشتشو به سمت خودش گرفت و ادامه داد..
+ من دوست دخترتم.. میخوام بدونم چه بلایی سر دوست پسرم اومده؟ چرا انقد ناراحتی؟ اشتباهی ازم سر زده؟
کوک کلافه چشماشو روی هم فشرد..
_حتی اگه بدونی هم فرقی نمیکنه.. وقتی من نمیتونم درستش کنم توهم نمیتونی!
ایستاد...
+ همیشه با خودم میگم... چقدر خوبه که کسایی رو دارم که همیشه پشتمن و حمایتم میکنن.. این به اندازه کافی برای من کمک محصوب میشه...
کوک هم که حالا چن قدمی باهاش فاصله داشت به عقب برگشت..
_ا/ت شی.. درسته ما عاشق همیم.. اما هر کدوم زندگی خودمون رو داریم..
زندگی تو به خودت.. و زندگی من به خودم مربوطه..
ا/ت سعی کرد بغضی که حالا داشت خفش میکردو نادیده بگیره و بریده بریده حرف بزنه:
+معلوم شد.. از پایه اشتباه کردم... فکر کردم قراره بار روی دوشت رو باهات تقسیم کنم.. ولی انگار باره خودمم
عقب گرد کرد.
_ا/ت بیا بعدا حرف بزنیم.
+ دیگه سراغم نیا!
با تعجب به سمتش برگشت و اونو درحال رفتن دید..
_ا/ت....
ا/تتتت... عاه فا.ک به این زندگی!
ببخشید برا تاخیر..
۴.۵k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.