فیک: فصل دوم فقط من ،فقط تو
پارت •19/
ک تهیونگ با دو سبد پر توت فرنگی وارد شد
ات جیغی کشید و پرید پشت تهیونگ ک داشتن دو تاشون با مخ میرفتن تو زمین ک تهیونگ تعادلش رو حفظ کرد و خطر رفع شد
ات : عررررر. دمت سرد تهههه
تهیونگ: او اینکه چیزی نیست
ات : چینجا ولی منو خیلی خوشحال کرد
تهیونگ دستش رو گرفت و
ته: بیا بریم اتاقمون الان برات میشورن میگم بیارن اتاقمون
ات : اجوماااااا بگو زیاد بیارن
اجوما : باشه خانم
ات: اوییی یواش چ عجله داری ها
چند دقیقه بعد
ات : الان واقعا منو بین دیوار و خودت قرار دادی و داریم نگام میکنی چون دلت تنگ شده؟
ته« ی تا از ابروهاش رو بالا برد و » : مشکلیه؟
ات : ا آخه
و تهیونگ نزاشت ادامه حرفش رو بگه و ب-و_س-د_ش ( والا آدم نمیتونه مثل آدم بنویسه از ترس گزارش 😐و گرنه با جزییات مواجه میشدید)
و داشتن پیش میرفتن ک ات
ات : وای وایسا
تهیونگ: جانم ؟
ات : نه
تهیونگ: چرا ؟
ات : الان نه
تهیونگ: خب چ الان چ بعد تو ک اول تا آخر مال منی
ات : نه الان نه خواهش میکنم
تهیونگ : باشه
و از ات جدا شد و از اتاق خارج شد
ات پوفی کشید و پاشد لباس های رو عوض کرد ک در زدن
ات : بیا تو
و خدمتکار برای توت فرنگی ها رو گذاشت رو میز و رفت
ات نشست و تی وی رو روشن کرد و مشغول خوردن بود و متوجه ساعت نشد و بعد از دو ساعت. تی وی رو خاموش کرد و ب چند ساعت پیش فکر میکرد
ات
آخه واقعا زود بود نه؟ یهویی شد .ناراحت شده الان؟ و ذهنم حسابی مشغوله لعنت من امادگیش رو نداشتم
و نگاهم رو ب ساعت دادم دیگه باید کم کم آماده میشدم و با جیمین اینا قرار داشتیم کم کم آماده شدم تقریبا حاضر بودم ک تهیونگ اومد تو
ته: حاضری ؟
ات : اوهوم
ته: باشه پس صبر کن منم آماده بشم بریم
ات : اوکی
تو راه رستوران بودیم و سکوت مرگباری بود
وقتی رسیدیم تهیونگ دستمو گرفت و با هم وارد شدیم
و با جیمین سلام و احوال کردیم ک ب دوست دخترش نگاه کردم ماتم برده بود
ات : هه را
هه را : ا ات خود ت تی؟
شرط پارت بعد ۱۱۱لایک و کامنت 🖇
ک تهیونگ با دو سبد پر توت فرنگی وارد شد
ات جیغی کشید و پرید پشت تهیونگ ک داشتن دو تاشون با مخ میرفتن تو زمین ک تهیونگ تعادلش رو حفظ کرد و خطر رفع شد
ات : عررررر. دمت سرد تهههه
تهیونگ: او اینکه چیزی نیست
ات : چینجا ولی منو خیلی خوشحال کرد
تهیونگ دستش رو گرفت و
ته: بیا بریم اتاقمون الان برات میشورن میگم بیارن اتاقمون
ات : اجوماااااا بگو زیاد بیارن
اجوما : باشه خانم
ات: اوییی یواش چ عجله داری ها
چند دقیقه بعد
ات : الان واقعا منو بین دیوار و خودت قرار دادی و داریم نگام میکنی چون دلت تنگ شده؟
ته« ی تا از ابروهاش رو بالا برد و » : مشکلیه؟
ات : ا آخه
و تهیونگ نزاشت ادامه حرفش رو بگه و ب-و_س-د_ش ( والا آدم نمیتونه مثل آدم بنویسه از ترس گزارش 😐و گرنه با جزییات مواجه میشدید)
و داشتن پیش میرفتن ک ات
ات : وای وایسا
تهیونگ: جانم ؟
ات : نه
تهیونگ: چرا ؟
ات : الان نه
تهیونگ: خب چ الان چ بعد تو ک اول تا آخر مال منی
ات : نه الان نه خواهش میکنم
تهیونگ : باشه
و از ات جدا شد و از اتاق خارج شد
ات پوفی کشید و پاشد لباس های رو عوض کرد ک در زدن
ات : بیا تو
و خدمتکار برای توت فرنگی ها رو گذاشت رو میز و رفت
ات نشست و تی وی رو روشن کرد و مشغول خوردن بود و متوجه ساعت نشد و بعد از دو ساعت. تی وی رو خاموش کرد و ب چند ساعت پیش فکر میکرد
ات
آخه واقعا زود بود نه؟ یهویی شد .ناراحت شده الان؟ و ذهنم حسابی مشغوله لعنت من امادگیش رو نداشتم
و نگاهم رو ب ساعت دادم دیگه باید کم کم آماده میشدم و با جیمین اینا قرار داشتیم کم کم آماده شدم تقریبا حاضر بودم ک تهیونگ اومد تو
ته: حاضری ؟
ات : اوهوم
ته: باشه پس صبر کن منم آماده بشم بریم
ات : اوکی
تو راه رستوران بودیم و سکوت مرگباری بود
وقتی رسیدیم تهیونگ دستمو گرفت و با هم وارد شدیم
و با جیمین سلام و احوال کردیم ک ب دوست دخترش نگاه کردم ماتم برده بود
ات : هه را
هه را : ا ات خود ت تی؟
شرط پارت بعد ۱۱۱لایک و کامنت 🖇
۶۵.۹k
۲۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.