پارت ۱۷۹ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۷۹ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز:
نیما با حالتی مردونه طوری که بقیه بشنون گفت:
_دستتونو می دید بهم؟
سری تکون دادم و گفتم :
_بله.
دستم رو توی دستاش گرفت و انگشتر نشون رو توی انگشتم فرو برد.
چقدر ناز بود بود یه انگشتر طلائی تک نگین..عاشقش بودم..بی شک سلیقه ی خاله سمیرا بود.
با رفتن انگشتر توی انگشتم صدای کل کل و جیغ و دست بقیه هم بلند شد.
همه بهمون تبریک گفتن و با لبخند از همشون تشکر کردم.
زندایی به دایی و آقاجون گفت که با مردا برن یکی از اتاقا تا خانوم ها راحت بتونن مجلس رو به دست بگیرن.
با رفتن آقایون خاله سمیرا از زندایی خواست تا آهنگ شاد بزارن..زندایی ام که از قبل فلش شاد رو توی دستگاه گذاشته بود سریع آهنگ شادی رو پلی کرد و خاله سمیرا و مامان نیما رفتن وسط و حسابی قر دادن.
بعد از تموم شدن رقصشون به نیما و من اشاره کردن.
وای..نفس توی سینه ام حبس شد..من واقعا آمادگی رقصیدن نداشتم.
_پاشید شما هم ..
_نه تروخدا الان نه..
_وا مگه می شه؟پاشو ببینم.
نیما با حالت مردونه ای از جاش بلند شد و گفت:
_من با اجازتون برم پیش آقایون.
خالش خندید و گفت:
_کجا؟قراره واسه هم یه قر مشتی بیاید.
نیما که هنگ کرده بود گفت:
_هاا؟
_ها و کوفت..همین که گفتم.
با خجالت و اجبار رفتیم وسط و با پلی شدن آهنگ واسش رقصیدم و اونم برام دست زد و یه کم قر اومد.
دو تا پنجایی شاباشم کرد..بقیه هم به تبعیت از اون منو شاباش کردن.
وقتی نشستیم نیما خواست بره که خالش با اخم مجبورش ورد بشینه.
با دوربین عکاسی اش چند تا عکس ازمون گرفت و گفت:
_مامان های عروس و داماد هم بیان..
خلاصه یه چند تا هم با دایی و بابای نیما عکس انداختیم. و با خاله سمیرا کلی عکس سه نفره انداختیم.
آخرش دیگه نیما داشت عصبی می شد..
منم واقعا گرمم بود.
گوشیمو درآوردم و دستم رو گذاشتم روی گل و نیما هم دستشو گذاشت روی دست من و عکس انداختم.
یه دونه ام سلفی انداختیم وبا خوبی و خوشی بعد از خوردن چای و شیرینی و قرار محضر و آزمایش خون و مهریه که شد دویست تا آماده ی رفتن شدن.
نیما با خوشحالی و لبخند ازم خداحافظی کرد.
خواهش با گفتن:
_خداحافط زن داداش
رفت بیرون .
خاله سمیرا لحظه ی آخر منو تو آغوشش گرفت و بابای نیما هم دستی به سرم کشید و گفت:
_نمی ذارم این نیما از گل نازک تر بهت بگه..من همیشه طرف عروسمم ..
منم با لبخند گفتم:
_ممنون بابا جون..شما لطف دارید.
بعد از رفتن اونا زندایی و مادرجون و مامان و نازنین ریختن سرم و به انگشترم نگاه کردن.
و وایسادن تعریف و مبارک گفتن و از هر دری سخن گفتن.
با گذاشتن عکس سلفی و دستامون توی استوری اینستاگرام و واتساپ بچه ها با جیغ و فحش جواب استوریامو دادن.
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #دوستون_دارم #مرسی_که_هستید
* #حلقه #آشنایی #عقد
#عکس #عکس_نوشته #عاشقانه #جذاب #فاصله_گذاری_اجتماعی_را_رعایت_کن #خلاقیت #تهدید_عادیه_حمله_کن_پشمک #عکاسی #wallpaper #طنز #ایده
نیاز:
نیما با حالتی مردونه طوری که بقیه بشنون گفت:
_دستتونو می دید بهم؟
سری تکون دادم و گفتم :
_بله.
دستم رو توی دستاش گرفت و انگشتر نشون رو توی انگشتم فرو برد.
چقدر ناز بود بود یه انگشتر طلائی تک نگین..عاشقش بودم..بی شک سلیقه ی خاله سمیرا بود.
با رفتن انگشتر توی انگشتم صدای کل کل و جیغ و دست بقیه هم بلند شد.
همه بهمون تبریک گفتن و با لبخند از همشون تشکر کردم.
زندایی به دایی و آقاجون گفت که با مردا برن یکی از اتاقا تا خانوم ها راحت بتونن مجلس رو به دست بگیرن.
با رفتن آقایون خاله سمیرا از زندایی خواست تا آهنگ شاد بزارن..زندایی ام که از قبل فلش شاد رو توی دستگاه گذاشته بود سریع آهنگ شادی رو پلی کرد و خاله سمیرا و مامان نیما رفتن وسط و حسابی قر دادن.
بعد از تموم شدن رقصشون به نیما و من اشاره کردن.
وای..نفس توی سینه ام حبس شد..من واقعا آمادگی رقصیدن نداشتم.
_پاشید شما هم ..
_نه تروخدا الان نه..
_وا مگه می شه؟پاشو ببینم.
نیما با حالت مردونه ای از جاش بلند شد و گفت:
_من با اجازتون برم پیش آقایون.
خالش خندید و گفت:
_کجا؟قراره واسه هم یه قر مشتی بیاید.
نیما که هنگ کرده بود گفت:
_هاا؟
_ها و کوفت..همین که گفتم.
با خجالت و اجبار رفتیم وسط و با پلی شدن آهنگ واسش رقصیدم و اونم برام دست زد و یه کم قر اومد.
دو تا پنجایی شاباشم کرد..بقیه هم به تبعیت از اون منو شاباش کردن.
وقتی نشستیم نیما خواست بره که خالش با اخم مجبورش ورد بشینه.
با دوربین عکاسی اش چند تا عکس ازمون گرفت و گفت:
_مامان های عروس و داماد هم بیان..
خلاصه یه چند تا هم با دایی و بابای نیما عکس انداختیم. و با خاله سمیرا کلی عکس سه نفره انداختیم.
آخرش دیگه نیما داشت عصبی می شد..
منم واقعا گرمم بود.
گوشیمو درآوردم و دستم رو گذاشتم روی گل و نیما هم دستشو گذاشت روی دست من و عکس انداختم.
یه دونه ام سلفی انداختیم وبا خوبی و خوشی بعد از خوردن چای و شیرینی و قرار محضر و آزمایش خون و مهریه که شد دویست تا آماده ی رفتن شدن.
نیما با خوشحالی و لبخند ازم خداحافظی کرد.
خواهش با گفتن:
_خداحافط زن داداش
رفت بیرون .
خاله سمیرا لحظه ی آخر منو تو آغوشش گرفت و بابای نیما هم دستی به سرم کشید و گفت:
_نمی ذارم این نیما از گل نازک تر بهت بگه..من همیشه طرف عروسمم ..
منم با لبخند گفتم:
_ممنون بابا جون..شما لطف دارید.
بعد از رفتن اونا زندایی و مادرجون و مامان و نازنین ریختن سرم و به انگشترم نگاه کردن.
و وایسادن تعریف و مبارک گفتن و از هر دری سخن گفتن.
با گذاشتن عکس سلفی و دستامون توی استوری اینستاگرام و واتساپ بچه ها با جیغ و فحش جواب استوریامو دادن.
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #دوستون_دارم #مرسی_که_هستید
* #حلقه #آشنایی #عقد
#عکس #عکس_نوشته #عاشقانه #جذاب #فاصله_گذاری_اجتماعی_را_رعایت_کن #خلاقیت #تهدید_عادیه_حمله_کن_پشمک #عکاسی #wallpaper #طنز #ایده
۱۸.۰k
۰۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.