p²⁵
p²⁵
×میخواستی بری پیش دوست پسرت؟*لبخند عصبی
+الکس اونا....
×چی اونا چی ها ...دادی زد و دوباره ادامه داد:حتما فوتوشاپه درست میگم؟
+نه فوتوشاپ نیست...اون منو بوسید به اجبار،، من اونو فراموش کردم دیگه دوست ندارم اون فقط بخاطر اذیت کردنم این کارا رو میکنه
الکس فریادی کشید از رو کلافگی خواستم دستشو بگیرم که عقب کشید
اتمام ویو ات
×من الان جواب خانواده امو چی بدم*داد
×داری نابودم میکنی ات...خودت میدونی چقدر دوست دارم...اما خودت داری باعث میشی همه چی خراب میشه..اول شایعه درست میکنی و بعد مدرک برای صحت داشتن شایعه ارئه میدی!
+بیا هرچه سریعتر ازدواج کنیم تا به این شایعه خاتمه بدیم
الکس به ات نگاهی انداخت....
¹ماه بعد
○تو و ات نمیتونین باهم ازدواج کنین!*بلند
×اونوقت چرا*داد
○حتما یک چیزی میدونم که میگم *داد
×خب مشکل فاکیت چیه*داد
همینطور که الکس و ماریا در حال جر و بحث بودن در عمارت باز شد و چشم هردو به در دوخته شد جورج خیلی آشفته و آروم وارد شد و به الکس و بعد ماریا نگاهی انداخت
○ع.عزیزم چه...زود اومدی خونه
جورج کتش رو از تن در آورد و به خدمتکار داد و وارد پذیرایی شد دستش یک پاکت بود،،پاکت رو انداخت رو میز و رو مبل لم داد چشماش بست...
×پدر...حالتون خوبه؟
●آره ....خوبم
×پدر میشه شما ماریا رو راضی کنید..بی دلیل از ات خوشش نمیاد و میگه نباید این ازدواج سر بگیره
الکس رو به ماریا میکنه:
×حتی پدر هم با ازدواج من مشکل نداره اما ت....
●شما نمیتونید باهم ازدواج کنید
پسر شوکه شده به پدر نگاه میکنه
×پدر؟....به ماریا نگاهی میکنه و ادامه میده:باز ماریا چه چیزی گفته نه؟..ات دختر بدی نیست اون شایعات همش دروغه
●بخاطر اون نیست!*به پسر نگاهی با نرمی و رحم کرد::تو نمیتونی باهاش ازدواج کنی چون....اون خواهرته
×○چی؟
●ماریا نیاز نیست خودتو به نفهمی بزنی تو از همون اول میدونستی .....جانی بهم گفت *کمی جدی
جورج بلند شد و با تاسف به الکس نگاه انداخت:متاسفم الکس اینا همش تقصیر منه
الکس که شکه شده بود هیچی نمیگفت به پدرش نگاهی انداخت زیر پاش خالی شد و رو زمین افتاد...
²روز بعد ویو ات
وقت استراحت بود کارکنان رفته بودن رستوران طبقه پایین ناهار بخورن اما چون کار داشتم بهشون ملحق نشدم و تو اتاق در حال انجام دادن کارام بودم...گوشیم رو برداشتم و وارد پیوی الکس شدم ،دو روزه که آفلاینه و پیامام رو چک نکرده و همین باعث نگرانیم بود خواستم بهش زنگ بزنم که در اتاقم باز شد الکس به همراه پدرش وارد اتاق شد بلند شدم
+سلام....چه سوپرایزی*خنده استرسی
به الکس نگاه کردم که اشفته بود با چهره نگران به پدرش نگاه کردم
+چیزی شده؟
follower:³⁹
نظرتونراجبفیک؟
×میخواستی بری پیش دوست پسرت؟*لبخند عصبی
+الکس اونا....
×چی اونا چی ها ...دادی زد و دوباره ادامه داد:حتما فوتوشاپه درست میگم؟
+نه فوتوشاپ نیست...اون منو بوسید به اجبار،، من اونو فراموش کردم دیگه دوست ندارم اون فقط بخاطر اذیت کردنم این کارا رو میکنه
الکس فریادی کشید از رو کلافگی خواستم دستشو بگیرم که عقب کشید
اتمام ویو ات
×من الان جواب خانواده امو چی بدم*داد
×داری نابودم میکنی ات...خودت میدونی چقدر دوست دارم...اما خودت داری باعث میشی همه چی خراب میشه..اول شایعه درست میکنی و بعد مدرک برای صحت داشتن شایعه ارئه میدی!
+بیا هرچه سریعتر ازدواج کنیم تا به این شایعه خاتمه بدیم
الکس به ات نگاهی انداخت....
¹ماه بعد
○تو و ات نمیتونین باهم ازدواج کنین!*بلند
×اونوقت چرا*داد
○حتما یک چیزی میدونم که میگم *داد
×خب مشکل فاکیت چیه*داد
همینطور که الکس و ماریا در حال جر و بحث بودن در عمارت باز شد و چشم هردو به در دوخته شد جورج خیلی آشفته و آروم وارد شد و به الکس و بعد ماریا نگاهی انداخت
○ع.عزیزم چه...زود اومدی خونه
جورج کتش رو از تن در آورد و به خدمتکار داد و وارد پذیرایی شد دستش یک پاکت بود،،پاکت رو انداخت رو میز و رو مبل لم داد چشماش بست...
×پدر...حالتون خوبه؟
●آره ....خوبم
×پدر میشه شما ماریا رو راضی کنید..بی دلیل از ات خوشش نمیاد و میگه نباید این ازدواج سر بگیره
الکس رو به ماریا میکنه:
×حتی پدر هم با ازدواج من مشکل نداره اما ت....
●شما نمیتونید باهم ازدواج کنید
پسر شوکه شده به پدر نگاه میکنه
×پدر؟....به ماریا نگاهی میکنه و ادامه میده:باز ماریا چه چیزی گفته نه؟..ات دختر بدی نیست اون شایعات همش دروغه
●بخاطر اون نیست!*به پسر نگاهی با نرمی و رحم کرد::تو نمیتونی باهاش ازدواج کنی چون....اون خواهرته
×○چی؟
●ماریا نیاز نیست خودتو به نفهمی بزنی تو از همون اول میدونستی .....جانی بهم گفت *کمی جدی
جورج بلند شد و با تاسف به الکس نگاه انداخت:متاسفم الکس اینا همش تقصیر منه
الکس که شکه شده بود هیچی نمیگفت به پدرش نگاهی انداخت زیر پاش خالی شد و رو زمین افتاد...
²روز بعد ویو ات
وقت استراحت بود کارکنان رفته بودن رستوران طبقه پایین ناهار بخورن اما چون کار داشتم بهشون ملحق نشدم و تو اتاق در حال انجام دادن کارام بودم...گوشیم رو برداشتم و وارد پیوی الکس شدم ،دو روزه که آفلاینه و پیامام رو چک نکرده و همین باعث نگرانیم بود خواستم بهش زنگ بزنم که در اتاقم باز شد الکس به همراه پدرش وارد اتاق شد بلند شدم
+سلام....چه سوپرایزی*خنده استرسی
به الکس نگاه کردم که اشفته بود با چهره نگران به پدرش نگاه کردم
+چیزی شده؟
follower:³⁹
نظرتونراجبفیک؟
۹.۵k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.