پارت چهل و هشت " ((یونا و شوگا))
#پارت_چهل_و_هشت " ((یونا و شوگا))
*یه هفته بعد*
همچنان منتظر بودم سولگی برگـرده..
جیهوپ هیچ حرفی نمیزد.. خیلی افسرده بود
منم مجبور شدم توی خونشون بمونم تا وقتی که سولگی برگرده
توی یه اتاق بودم و چند روزی خودم و اینتو حبس کرده بودم
شاید به زور یه وعده غذا میخـوردم..:)
یادم افتاد به مامانم قبل مرگش چی گفتم.. گفت از خواهرت خوب مراقبت کن..منم باشه ای گفتم و حرفشو تایید کردم.. و من الان نمیدونم اون کجاست
سرم و گذاشته بودم روی زانوهام و آروم و بی صدا گریه میکردم که یهو هوپی اومد تو..
اشکام و پاک کردم که اومد کنارم نشـست..
یونا: چیشده؟
دستم و توی دستاش گرفت و گفت: میدونـی که تو بهترین دوستمی.. پس نمیتونم بهت نگم
صداش میلرزید و مِن من میکرد...
یونا: چیشده؟
هوپـی: خـب..بهت..بهتره..دیگه امیدوار..نباشی
با تعجب توی صورتش نگاه کردم و بلند خندیدم..
یونا: چی میگی؟
جیهوپ: داری حال منم میبینی..بعد از مرگ سولگی نتونستم آروم باشم.. سعی کن با نبودنش کنار بیای
اشکام اومدن جلوی صورتم .. طوری جلوی چشمام و گرفته بودن که بزور اطرافم و میدیدم.. جلوش وایسادم و همونطور ک دستام روی شونه هاش بود و از عصبانیت توی صورتش زل زده بودم گفتم: خواهش میکنم بگو دروغه... بگو خوابه.. بیدارم کـن.. من این خواب لعنتی رو دوست ندارم
هوپی: ولی..واقعیته..
صدای گریه تلخم شدت گرفت.. دستم و دور گرنش حلقه کردم و سرم و گذاشتم روی شونه هاش.. انقد بلند گریه میکردم که مطمئنن صدای گریه هام تا خیابون عم میرفت
.
.
.
*از دید نویسنده*
بعد از مرگ سولگی مثل قبل بود.. از قبل بدتر.. شاید اونموقع یه پوزخندی میزد..
همش لباسای سیاه میپوشید.. هیچکی رو نزدیک خودش راه نمیداد و توی خونه تنها مونده بود
دستش و پر از قرص های رنگی کرد و دونه دونه خوردشون
روی کاناپه دراز کشید و چشم هاش و بست..
حتی این چند دقیقه که زنده بود نمیخواست دنیای اطرافش و ببینه..
چند ساعت بعد شوگا برگشت..
یونا قبلا کلید خونَش رو بهش داده بود.. میخواست یونا رو غافلگیر کنه
در رو باز کرد و آروم وارد شد:) با اینکه صبح بود خونه خیلی دلگیر و بهم ریخته بود.. نگاهی به نقاشیای جدید یونا که جلوی ورودی در بودن انداخت.. نقاشیای خودکشی.. خودزنی و..
پوزخندی زد و گفت: احمـق.. دوباره معلوم نیست چشه..
آروم وارد سالن خونه شد.. با دیدن یونا که روی کاناپه دراز کشیده بود لبخندی زد و به سمتش رفت..
موهاش و نوازش کرد.. میدونست اینطوری بیدار میشه پس میخواست خیلی آروم بیدارش کنه..
به بدن سفیدش که هر پسری رو وسوسه میکرد خیره شد.. دستش و روی ترقوه های یونا کشید و گفت: نمیخوای بلند شی؟ و بعد از اینکه متوجه شد بدنش سرده نگاهی بهش انداخت و دوباره با صدای بلند گفت: یونـا..بیدار شو دیگه
((پایان پارت ۴۸))
*یه هفته بعد*
همچنان منتظر بودم سولگی برگـرده..
جیهوپ هیچ حرفی نمیزد.. خیلی افسرده بود
منم مجبور شدم توی خونشون بمونم تا وقتی که سولگی برگرده
توی یه اتاق بودم و چند روزی خودم و اینتو حبس کرده بودم
شاید به زور یه وعده غذا میخـوردم..:)
یادم افتاد به مامانم قبل مرگش چی گفتم.. گفت از خواهرت خوب مراقبت کن..منم باشه ای گفتم و حرفشو تایید کردم.. و من الان نمیدونم اون کجاست
سرم و گذاشته بودم روی زانوهام و آروم و بی صدا گریه میکردم که یهو هوپی اومد تو..
اشکام و پاک کردم که اومد کنارم نشـست..
یونا: چیشده؟
دستم و توی دستاش گرفت و گفت: میدونـی که تو بهترین دوستمی.. پس نمیتونم بهت نگم
صداش میلرزید و مِن من میکرد...
یونا: چیشده؟
هوپـی: خـب..بهت..بهتره..دیگه امیدوار..نباشی
با تعجب توی صورتش نگاه کردم و بلند خندیدم..
یونا: چی میگی؟
جیهوپ: داری حال منم میبینی..بعد از مرگ سولگی نتونستم آروم باشم.. سعی کن با نبودنش کنار بیای
اشکام اومدن جلوی صورتم .. طوری جلوی چشمام و گرفته بودن که بزور اطرافم و میدیدم.. جلوش وایسادم و همونطور ک دستام روی شونه هاش بود و از عصبانیت توی صورتش زل زده بودم گفتم: خواهش میکنم بگو دروغه... بگو خوابه.. بیدارم کـن.. من این خواب لعنتی رو دوست ندارم
هوپی: ولی..واقعیته..
صدای گریه تلخم شدت گرفت.. دستم و دور گرنش حلقه کردم و سرم و گذاشتم روی شونه هاش.. انقد بلند گریه میکردم که مطمئنن صدای گریه هام تا خیابون عم میرفت
.
.
.
*از دید نویسنده*
بعد از مرگ سولگی مثل قبل بود.. از قبل بدتر.. شاید اونموقع یه پوزخندی میزد..
همش لباسای سیاه میپوشید.. هیچکی رو نزدیک خودش راه نمیداد و توی خونه تنها مونده بود
دستش و پر از قرص های رنگی کرد و دونه دونه خوردشون
روی کاناپه دراز کشید و چشم هاش و بست..
حتی این چند دقیقه که زنده بود نمیخواست دنیای اطرافش و ببینه..
چند ساعت بعد شوگا برگشت..
یونا قبلا کلید خونَش رو بهش داده بود.. میخواست یونا رو غافلگیر کنه
در رو باز کرد و آروم وارد شد:) با اینکه صبح بود خونه خیلی دلگیر و بهم ریخته بود.. نگاهی به نقاشیای جدید یونا که جلوی ورودی در بودن انداخت.. نقاشیای خودکشی.. خودزنی و..
پوزخندی زد و گفت: احمـق.. دوباره معلوم نیست چشه..
آروم وارد سالن خونه شد.. با دیدن یونا که روی کاناپه دراز کشیده بود لبخندی زد و به سمتش رفت..
موهاش و نوازش کرد.. میدونست اینطوری بیدار میشه پس میخواست خیلی آروم بیدارش کنه..
به بدن سفیدش که هر پسری رو وسوسه میکرد خیره شد.. دستش و روی ترقوه های یونا کشید و گفت: نمیخوای بلند شی؟ و بعد از اینکه متوجه شد بدنش سرده نگاهی بهش انداخت و دوباره با صدای بلند گفت: یونـا..بیدار شو دیگه
((پایان پارت ۴۸))
۱۲۵.۱k
۰۸ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.