پارت چهل و ششم " ((یونا و شوگا))
#پارت_چهل_و_ششم " ((یونا و شوگا))
.
.
.
ایندفعه مثل دفعه های قبل سولگی نیومد خونه.. دوروز بود که توی خونه نبود..
نمیزاشتم جیهوپ به شوگا بگه چون مطمئنن شوگا ناراحت میشـد و شاید برمیگشت پیشم
.
.
.
به روبروم خیره شدم..
زیر لب زمزمه کردم : پس چرا نمیاد؟
جیهوپ همونطوری که بغلم کرده بود گفت: میاد یونا.. میاد..
خودم و بیشتر توی بغلش فرو بردم و گفتم: ولی خبری ازش نیست..
هوپی: اولین بارش نیست که.. شاید مونده خونه یکی از دوستاش..
یونا: آخه خونه دوستاش.. اونم ۲ روز؟
هوپی:نگران نباش یونا نونا:)
.
.
.
با صدای زنگ خوردن گوشیم از خواب بیدار شدم.. توی بغل هوپی خوابم برده بود اونم همونطور که سرشو زده بود به دیوار پشتی خوابیدع بود
سریع گوشی رو جواب دادم
ک صدای بمش توی گوشم پیچید
+سلام یونا..چطوری؟
با لبخند الکی ای گفتم: خوبم..
شوگا: صدات از پشت تلفن خوبه..امیدوارم خودتم خوب باشی
یونا: پس کـی برمیگردی؟
چند ثانیه مکث کرد و گفت: شاید دوماه دیگه..
یونا: پس.. تو گفتی زود برمیگردی ولی...
حرفشو قطع کرد و گفت: میخوام..ولی نمیشه
یونا پشت تلفن داد زد: دیگه زنگ نـزن.. ازت متنفرم..
و بعد گوشی رو قطع کرد..
نمیدونست چرا تمام ناراحتیاشو سر شوگا خالی کرد
ولی پشیمون بود
نیم ساعت صبر کرد و دوباره ب شوگا زنگ زد ولی کسی جواب نداد
خیلی پشیمون بود.. که باعث ناراحتیه شوگا شده چون میدونست همون که اونجاس و نمیتونه پیش دوستاش باشه کلی ناراحته
.
.
.
به روبروم خیره شدم و لیوان ویسکی رو سر کشیـدم..
+یکی دیگه بریز..
گارسون: ولی خانم..
حرفشو قطع کرد و گفت: کسی اینجا نیست..مشکلی برام پیش نمیاد..
گارسون باشه ای گفت و دوباره لیوان رو پر کرد..
.
.
.
غذام و با بی اشتهایی خوردم که جیهوپ داد زد: خدمتکار..بیا..
و بعد بهش اشاره کرد که بقیه وسایل و جمع کنه
نگاهی بهش کردم و گفتم: من تا کی باید اینجا بمونم؟میخوام برم خونه خودم
هوپی با ناراحتی گفت: تا وقتی که سولگی پیدا بشه..
یونا دوباره اشکاش سرازیر شد و با لرز گفت: ولی اون.. اون بر نمیگرده
جیهوپ: اون برمیگرده یونا.. من مطمئنم
یونا با ناراحتی خندید و با دست اشکاش و پاک کرد..
.
.
.
ایندفعه مثل دفعه های قبل سولگی نیومد خونه.. دوروز بود که توی خونه نبود..
نمیزاشتم جیهوپ به شوگا بگه چون مطمئنن شوگا ناراحت میشـد و شاید برمیگشت پیشم
.
.
.
به روبروم خیره شدم..
زیر لب زمزمه کردم : پس چرا نمیاد؟
جیهوپ همونطوری که بغلم کرده بود گفت: میاد یونا.. میاد..
خودم و بیشتر توی بغلش فرو بردم و گفتم: ولی خبری ازش نیست..
هوپی: اولین بارش نیست که.. شاید مونده خونه یکی از دوستاش..
یونا: آخه خونه دوستاش.. اونم ۲ روز؟
هوپی:نگران نباش یونا نونا:)
.
.
.
با صدای زنگ خوردن گوشیم از خواب بیدار شدم.. توی بغل هوپی خوابم برده بود اونم همونطور که سرشو زده بود به دیوار پشتی خوابیدع بود
سریع گوشی رو جواب دادم
ک صدای بمش توی گوشم پیچید
+سلام یونا..چطوری؟
با لبخند الکی ای گفتم: خوبم..
شوگا: صدات از پشت تلفن خوبه..امیدوارم خودتم خوب باشی
یونا: پس کـی برمیگردی؟
چند ثانیه مکث کرد و گفت: شاید دوماه دیگه..
یونا: پس.. تو گفتی زود برمیگردی ولی...
حرفشو قطع کرد و گفت: میخوام..ولی نمیشه
یونا پشت تلفن داد زد: دیگه زنگ نـزن.. ازت متنفرم..
و بعد گوشی رو قطع کرد..
نمیدونست چرا تمام ناراحتیاشو سر شوگا خالی کرد
ولی پشیمون بود
نیم ساعت صبر کرد و دوباره ب شوگا زنگ زد ولی کسی جواب نداد
خیلی پشیمون بود.. که باعث ناراحتیه شوگا شده چون میدونست همون که اونجاس و نمیتونه پیش دوستاش باشه کلی ناراحته
.
.
.
به روبروم خیره شدم و لیوان ویسکی رو سر کشیـدم..
+یکی دیگه بریز..
گارسون: ولی خانم..
حرفشو قطع کرد و گفت: کسی اینجا نیست..مشکلی برام پیش نمیاد..
گارسون باشه ای گفت و دوباره لیوان رو پر کرد..
.
.
.
غذام و با بی اشتهایی خوردم که جیهوپ داد زد: خدمتکار..بیا..
و بعد بهش اشاره کرد که بقیه وسایل و جمع کنه
نگاهی بهش کردم و گفتم: من تا کی باید اینجا بمونم؟میخوام برم خونه خودم
هوپی با ناراحتی گفت: تا وقتی که سولگی پیدا بشه..
یونا دوباره اشکاش سرازیر شد و با لرز گفت: ولی اون.. اون بر نمیگرده
جیهوپ: اون برمیگرده یونا.. من مطمئنم
یونا با ناراحتی خندید و با دست اشکاش و پاک کرد..
۹۳.۲k
۰۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.