پارت چهل و هفت ((یونا و شوگا))
#پارت_چهل_و_هفت ((یونا و شوگا))
هوپی با شنیدن صدای زنگ گوشیش از جاش بلند شد و رفت توی اتاقش
شماره ناشناس..حتما خبری از سولگی داشتن
سریع جواب داد که یه مرد پشت تلفن گفت: نگرانشید؟
هوپی آروم حرف میزد که یونا نشنوِه..
اخماش رفت توهم و گفت: تو کی هستـی؟
مرد:میتونـی بیای جنازش و تحویل بگیری.. با جنازش دیگه کاری نداریم
و بعد صدای بوق قطع تلفن..
پاهای جیهوپ شل شد و ب طور ناخواسته ای روی زمین زانو زد.. فقد با تعجب به روبروش نگاه کرد و چندبار پلک زد..
گوشی از دستش افتاد..
بجای خنده های همیشگیش ...
اشکاش بود که آزارش میداد:)
لبخندی زد و آروم اشکاش و پاک کرد..
با خودش گفت: تو باید یونا رو آروم کنی هوپی..سولگی زندس
ولی نتونست.. بازم اشکاش توی صورتش پخش میشدن
همونطوری اونجا نشست و خیلی تلخ گریه کرد.. یونا بعد از شنیدن صدای گریه فوری رفت پیش هوپی و با نگرانی نگاهش کرد
بغلش کرد و گفت : چیشده؟
هوپی نمیتونست حرف بزنه.. فقد سولگی رو بغل کرد و به گریه کردنش ادامه داد:)
.
.
.
*یک روز بعد*
الکی یه بهونه ای برای گریه کردنش پیش یونا اورد.. پلیس ها از طریق شماره رد مرد رو زده بودن و فقد یکیشون و گیر انداخته بودن..
قتل سولگی زیر سر همون مردی بود که اونشب دنبال یونا بود..
دست یونا رو گرفت و گفت: بریم؟
یونا: ولی.. سولگی هنوز نیومده.. اونوقت من بیام گردش؟
احمقانس...
هوپی ازش خواهش کرد و گفت: گفتم که دارن پیداش میکنن خیلی ازش سرنخ جمع کردن ک نشون میده زندس..
بریم؟
یونا با ناراحتی باشه ای گفت و تلخ خندید
از در که بیرون رفتن شروع کردن باهم حرف زدن..
هوپی به هیچ وجه دیگه نمیخندید و یونا متوجه این شده بود
یه لحظه وسط خیابون وایستاد و گفت: تو چته؟
هوپی دستپاچه شد و گفت: مـن.. مگه چی شده؟
یونا: خیلی ناراحتی.. من هنوز امیدوارم و میدونم ک سولگی برمیگرده ولی تو بعد از اون تلفن کوفتی دیگه نمیخندی
جیهوپ لبخندی زد و گفت: اون تلفن از طرف پدرم بود.. وقتی شنیدم ک حال اوما خوب نیست نگران شدم
دست یونا رو گرفت و دوباره راه رفتن.. بچه هایی که جلوشون میخندیدن باعث ناراحتی یونا میشدن
اونم دلش میخواست اونطوری بخنده..
اونم میخواست هیچ نگرانی ای نداشته باشه.. عاشقیاش کودکانه باشع و زود از یاد بره.. نشد.. یونا نمیتونست..
روی صندلی کنار درختها نشستن.. هوپی گفت: یونا..اگر الان یه خبر خیلی ناراحت کننده بشنوی .. چی میشه؟
یونا: الان اصلا حوصله خبر ناراحت کننده دیگه ای رو ندارم..نگو
هوپی شونه هاش و بالا انداخت و به صورت پر از غم یونا خیره شد..
((پایان پارت ۴۷))
هوپی با شنیدن صدای زنگ گوشیش از جاش بلند شد و رفت توی اتاقش
شماره ناشناس..حتما خبری از سولگی داشتن
سریع جواب داد که یه مرد پشت تلفن گفت: نگرانشید؟
هوپی آروم حرف میزد که یونا نشنوِه..
اخماش رفت توهم و گفت: تو کی هستـی؟
مرد:میتونـی بیای جنازش و تحویل بگیری.. با جنازش دیگه کاری نداریم
و بعد صدای بوق قطع تلفن..
پاهای جیهوپ شل شد و ب طور ناخواسته ای روی زمین زانو زد.. فقد با تعجب به روبروش نگاه کرد و چندبار پلک زد..
گوشی از دستش افتاد..
بجای خنده های همیشگیش ...
اشکاش بود که آزارش میداد:)
لبخندی زد و آروم اشکاش و پاک کرد..
با خودش گفت: تو باید یونا رو آروم کنی هوپی..سولگی زندس
ولی نتونست.. بازم اشکاش توی صورتش پخش میشدن
همونطوری اونجا نشست و خیلی تلخ گریه کرد.. یونا بعد از شنیدن صدای گریه فوری رفت پیش هوپی و با نگرانی نگاهش کرد
بغلش کرد و گفت : چیشده؟
هوپی نمیتونست حرف بزنه.. فقد سولگی رو بغل کرد و به گریه کردنش ادامه داد:)
.
.
.
*یک روز بعد*
الکی یه بهونه ای برای گریه کردنش پیش یونا اورد.. پلیس ها از طریق شماره رد مرد رو زده بودن و فقد یکیشون و گیر انداخته بودن..
قتل سولگی زیر سر همون مردی بود که اونشب دنبال یونا بود..
دست یونا رو گرفت و گفت: بریم؟
یونا: ولی.. سولگی هنوز نیومده.. اونوقت من بیام گردش؟
احمقانس...
هوپی ازش خواهش کرد و گفت: گفتم که دارن پیداش میکنن خیلی ازش سرنخ جمع کردن ک نشون میده زندس..
بریم؟
یونا با ناراحتی باشه ای گفت و تلخ خندید
از در که بیرون رفتن شروع کردن باهم حرف زدن..
هوپی به هیچ وجه دیگه نمیخندید و یونا متوجه این شده بود
یه لحظه وسط خیابون وایستاد و گفت: تو چته؟
هوپی دستپاچه شد و گفت: مـن.. مگه چی شده؟
یونا: خیلی ناراحتی.. من هنوز امیدوارم و میدونم ک سولگی برمیگرده ولی تو بعد از اون تلفن کوفتی دیگه نمیخندی
جیهوپ لبخندی زد و گفت: اون تلفن از طرف پدرم بود.. وقتی شنیدم ک حال اوما خوب نیست نگران شدم
دست یونا رو گرفت و دوباره راه رفتن.. بچه هایی که جلوشون میخندیدن باعث ناراحتی یونا میشدن
اونم دلش میخواست اونطوری بخنده..
اونم میخواست هیچ نگرانی ای نداشته باشه.. عاشقیاش کودکانه باشع و زود از یاد بره.. نشد.. یونا نمیتونست..
روی صندلی کنار درختها نشستن.. هوپی گفت: یونا..اگر الان یه خبر خیلی ناراحت کننده بشنوی .. چی میشه؟
یونا: الان اصلا حوصله خبر ناراحت کننده دیگه ای رو ندارم..نگو
هوپی شونه هاش و بالا انداخت و به صورت پر از غم یونا خیره شد..
((پایان پارت ۴۷))
۱۱۴.۵k
۰۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.