خاطراتگمشده
#خاطرات_گمشده
#پارت_3
مادر ات: دخترم امروز بعد مدرسه میام من میام دنبالت
باید در مورد چیزی باهم حرف بزنیم
ات: چشم
(ویو ات)
بعد صبحونه رفتم پایین تا با راننده برم مدرسه
کلاس شروع شد....
ولی ذهن من همش در گیر این بود که مادرم درمورد چی میخواست باهام حرف بزنه
پرش زمانی به اتمام مدرسه:
با مادرم رفتیم به کافه
مادر ات: دخترم میدونی که تو دختر واقعی ما نیستی
ات: بله میدونم
مادر ات: من و پدرت به این نتیجه رسیدیم که بهتره بهت حقیقت رو بگیم
ات: ب.. بله
گوش میدم
مادر ات: این ماجرا برای ۱۰ سال پیشه....
خب خب بخاطر بعصیاتون که گفتین بزارم گذاشتم🥲 ممنون میشم لایک کنین و کامنت بزارین🥲🫵
#پارت_3
مادر ات: دخترم امروز بعد مدرسه میام من میام دنبالت
باید در مورد چیزی باهم حرف بزنیم
ات: چشم
(ویو ات)
بعد صبحونه رفتم پایین تا با راننده برم مدرسه
کلاس شروع شد....
ولی ذهن من همش در گیر این بود که مادرم درمورد چی میخواست باهام حرف بزنه
پرش زمانی به اتمام مدرسه:
با مادرم رفتیم به کافه
مادر ات: دخترم میدونی که تو دختر واقعی ما نیستی
ات: بله میدونم
مادر ات: من و پدرت به این نتیجه رسیدیم که بهتره بهت حقیقت رو بگیم
ات: ب.. بله
گوش میدم
مادر ات: این ماجرا برای ۱۰ سال پیشه....
خب خب بخاطر بعصیاتون که گفتین بزارم گذاشتم🥲 ممنون میشم لایک کنین و کامنت بزارین🥲🫵
- ۳.۵k
- ۱۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط