👆❤️
#نفرین شده #پارت_شصت_و_هشت
مامان شوکه گفت : چی ؟ یعنی چی ؟یا خدا بچم رو به خودت سپردم
بابا شوکه بین ما ایستاده بود و چیزی نمیگفت که یه دفعه گوشیش زنگ خورد
جواب داد : الو .. بله خودمم ...بله بله پسرم هستن ... یا حسین ....چی ؟ کدوم بیمارستان ؟ الان میام ..... آسا پاشو بدبخت شدیم ایلیا تصادف کرده
مامان ولی یه گوشه نشسته بود و فقط میزد رو سرش به زور دست مامان رو گرفتم و بلندش کردم و به سمت بیمارستانی که گفته بودن رفتیم بابا سریع تر رفت داخل و من به مامان کمک کردم که بتونه راه بره به خاطر شوکی که بهش وارد شده بود انگار دست و پایش از کار افتاده بودن کلا به سختی تا بیمارستان رفتیم از یه پرستار پرسیدم حالش چطوره که گفت بردنش اتاق عمل
رفتیم پیش بابا روی یکی از صندلی های سالن نشسته بود
سرش رو به دستش تکیه داده بود
مامان : بچم کجاس چه بلایی سرش اومده بگو سهیل بگو که چیزیش نشده
بابا : آسا جان آروم باش بردنش اتاق عمل فعلا چیزی مشخص نیست بیا بشین کمی حالت بهتر شه
من که از بس گریه کرده بودم به سکسکه افتاده بودم عجیب بود برام بابا چقدر آروم بود شاید هم آرامش قبل از طوفان بود شاید هم باید خودشو اینطوری نشون میداد که بفهمیم تکیه گاه بودن یعنی این ولی این حال بابا عجیب میتونست به من هم اطمینان خاطر بده که چیزی نیست و حتما به خیر میگذره
بابا : الینا دخترم بیا بشین من برم براتون آب بیارم
نشستم روی صندلی ولی دیگه دلم آروم شده بود انگار که اتفاقی نیوفتاده انگار که عزیز ترین آدم زندگیم تو اتاق عمل همراه با چند تا دکتر در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ نبود مغزم یه چیز میگفت دلم یه چیز دیگه از جدال دل و مغزم خسته شدم و شروع کردم به راه رفتن تو سالن
بابا برگشت و آب معدنی و کیک ها رو گرفت ولی مگه کسی دل و دماغ خوردن چیزی رو داشت ؟
یک ساعت گذشت ... دو ساعت گذشت ... سه ساعت گذشت دیگه داشت حالمون بد میشد که دکتر از اتاق عمل اومد بیرون همه هجوم بردیم سمتش مامان از یه طرف باهاش حرف میزد من از یه طرف بابا هم از یه طرف
دکتر : آروم باشین لطفا .... ما هرکاری که از دستمون بر اومد انجام دادیم ... فعلا چیزی معلوم نیست .... امیدتون به خدا باشه بعد به بابا گفت که بره توی اتاقش که حرف بزنن
مامان بدون هیچ حرف دیگه دوباره رفت جای قبلیش نشست
مامان : یعنی چی که امیدتون به خدا باشه ... مگه بچم چیشده که اینطوری میگه
_آروم باش مامان حتما چیزی هست که ما نمیدونم
اما دل بیتاب مامان رو کی میخواست آروم کنه
از دور عمو سپهر و زنعمو شادی و عزیز جون و خاله رو دیدم که داشتن اینطرفی میومدن همشون هم چشمشون گریون بود
#رمان #ترسناک #نویسنده #رمان_z
مامان شوکه گفت : چی ؟ یعنی چی ؟یا خدا بچم رو به خودت سپردم
بابا شوکه بین ما ایستاده بود و چیزی نمیگفت که یه دفعه گوشیش زنگ خورد
جواب داد : الو .. بله خودمم ...بله بله پسرم هستن ... یا حسین ....چی ؟ کدوم بیمارستان ؟ الان میام ..... آسا پاشو بدبخت شدیم ایلیا تصادف کرده
مامان ولی یه گوشه نشسته بود و فقط میزد رو سرش به زور دست مامان رو گرفتم و بلندش کردم و به سمت بیمارستانی که گفته بودن رفتیم بابا سریع تر رفت داخل و من به مامان کمک کردم که بتونه راه بره به خاطر شوکی که بهش وارد شده بود انگار دست و پایش از کار افتاده بودن کلا به سختی تا بیمارستان رفتیم از یه پرستار پرسیدم حالش چطوره که گفت بردنش اتاق عمل
رفتیم پیش بابا روی یکی از صندلی های سالن نشسته بود
سرش رو به دستش تکیه داده بود
مامان : بچم کجاس چه بلایی سرش اومده بگو سهیل بگو که چیزیش نشده
بابا : آسا جان آروم باش بردنش اتاق عمل فعلا چیزی مشخص نیست بیا بشین کمی حالت بهتر شه
من که از بس گریه کرده بودم به سکسکه افتاده بودم عجیب بود برام بابا چقدر آروم بود شاید هم آرامش قبل از طوفان بود شاید هم باید خودشو اینطوری نشون میداد که بفهمیم تکیه گاه بودن یعنی این ولی این حال بابا عجیب میتونست به من هم اطمینان خاطر بده که چیزی نیست و حتما به خیر میگذره
بابا : الینا دخترم بیا بشین من برم براتون آب بیارم
نشستم روی صندلی ولی دیگه دلم آروم شده بود انگار که اتفاقی نیوفتاده انگار که عزیز ترین آدم زندگیم تو اتاق عمل همراه با چند تا دکتر در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ نبود مغزم یه چیز میگفت دلم یه چیز دیگه از جدال دل و مغزم خسته شدم و شروع کردم به راه رفتن تو سالن
بابا برگشت و آب معدنی و کیک ها رو گرفت ولی مگه کسی دل و دماغ خوردن چیزی رو داشت ؟
یک ساعت گذشت ... دو ساعت گذشت ... سه ساعت گذشت دیگه داشت حالمون بد میشد که دکتر از اتاق عمل اومد بیرون همه هجوم بردیم سمتش مامان از یه طرف باهاش حرف میزد من از یه طرف بابا هم از یه طرف
دکتر : آروم باشین لطفا .... ما هرکاری که از دستمون بر اومد انجام دادیم ... فعلا چیزی معلوم نیست .... امیدتون به خدا باشه بعد به بابا گفت که بره توی اتاقش که حرف بزنن
مامان بدون هیچ حرف دیگه دوباره رفت جای قبلیش نشست
مامان : یعنی چی که امیدتون به خدا باشه ... مگه بچم چیشده که اینطوری میگه
_آروم باش مامان حتما چیزی هست که ما نمیدونم
اما دل بیتاب مامان رو کی میخواست آروم کنه
از دور عمو سپهر و زنعمو شادی و عزیز جون و خاله رو دیدم که داشتن اینطرفی میومدن همشون هم چشمشون گریون بود
#رمان #ترسناک #نویسنده #رمان_z
۲۵.۳k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.