عشق کاری
عشق کاری
پارت۳
یه زره از نودل کیمچی من مونده بود می خواستم سری بخورمش و بخوابم بعد دوباره برم بیرون دنبال کار داشتم میخوردم که
مادربزرگ:راستی دخترم لطفاً برای امشب ساعت ۸:۰۰ تا ۱۲:۰۰ خونه باش
سون هی: چرا مادربزگ، مگه چه خبره!؟(استرسی و نگران)
مادربزرگ:هیچی دخترم خودتو نگران نکن مهمون داریم
یون سوک: وقتی از سر میز پاشدم رفتم توی اتاقم اعصابم خورد بود کلی بد و بی راه به سون هی گفتم حوصلم سر رفت در رو آروم بدون اینکه صدا بده باز کردم رفتم بدون اینکه مادربزرگ و سون هی بشنون روی پله ها نشستم داشتم به حرفاشون گوش میدادم که مادربزرگ گفت قراره مهمون بیاد نتونستم از خوشحالی جلوی خودمو بگیرم چون از وقتی ۵ سالم بود تا الان هیچ مهمونی نیومده خونمون سری جیغ زدم و رفتم مادربزرگ رو بغل کردم و فریاد زدم مهمون
سون هی:وایسا ببینم چی شد؟؟
مهمون؟؟
ما که هیچ فامیل نزدیکی نداریم که دعوتشون کنیم
مادربزرگ:اینها خیلی نزدیک نیستن ولی فامیل محسوب میشند
یون سوک:حالا کی هستد؟؟
مادربزرگ:دختر زن دایی مامانتون و نویه ی اون
یون سوک:من که مغزم نمیکشه چی گفتی مادربزرگ ولی بازم خوشحالم
سون هی:باشه سعی میکنم وقتمو خالی کنم مادر بزرگ جونم
این پارت هم تموم شد💕🧶
🔴فقط یه نکته هست اینکه پدر و مادر یون سوک و
سون هی توی تصادف کشته شدن و با مادربزرگشون زندگی میکنند🔴
#فیک_جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_سناریو
#فیک
#سناریو
پارت۳
یه زره از نودل کیمچی من مونده بود می خواستم سری بخورمش و بخوابم بعد دوباره برم بیرون دنبال کار داشتم میخوردم که
مادربزرگ:راستی دخترم لطفاً برای امشب ساعت ۸:۰۰ تا ۱۲:۰۰ خونه باش
سون هی: چرا مادربزگ، مگه چه خبره!؟(استرسی و نگران)
مادربزرگ:هیچی دخترم خودتو نگران نکن مهمون داریم
یون سوک: وقتی از سر میز پاشدم رفتم توی اتاقم اعصابم خورد بود کلی بد و بی راه به سون هی گفتم حوصلم سر رفت در رو آروم بدون اینکه صدا بده باز کردم رفتم بدون اینکه مادربزرگ و سون هی بشنون روی پله ها نشستم داشتم به حرفاشون گوش میدادم که مادربزرگ گفت قراره مهمون بیاد نتونستم از خوشحالی جلوی خودمو بگیرم چون از وقتی ۵ سالم بود تا الان هیچ مهمونی نیومده خونمون سری جیغ زدم و رفتم مادربزرگ رو بغل کردم و فریاد زدم مهمون
سون هی:وایسا ببینم چی شد؟؟
مهمون؟؟
ما که هیچ فامیل نزدیکی نداریم که دعوتشون کنیم
مادربزرگ:اینها خیلی نزدیک نیستن ولی فامیل محسوب میشند
یون سوک:حالا کی هستد؟؟
مادربزرگ:دختر زن دایی مامانتون و نویه ی اون
یون سوک:من که مغزم نمیکشه چی گفتی مادربزرگ ولی بازم خوشحالم
سون هی:باشه سعی میکنم وقتمو خالی کنم مادر بزرگ جونم
این پارت هم تموم شد💕🧶
🔴فقط یه نکته هست اینکه پدر و مادر یون سوک و
سون هی توی تصادف کشته شدن و با مادربزرگشون زندگی میکنند🔴
#فیک_جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_سناریو
#فیک
#سناریو
۶.۰k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.