تو بهترینی
تو بهترینی
پارت22
پارسا:چرا بهم نگفتی
اوا:خب چه فرقی میکرد
پارسا:خب برات جشن تولد میگرفتم
اوا:عادت کردم از 18 سالگی خودم تنهایی تولد میگرفتم راستشو بخوای دلارام هم نمیدونه روز تولدم کیه
پارسا:پشمام اگر میگفتی سوپرایزت میکردم راستی چطوری برای خودت تولد میگری؟
اوا:میرم اول برای خودم کادو میخرم بعد میرم یه کیک کوچولو میگیرم میرم یه رستوران هم شام میخورم هم کیکمو بعدش تو خیابون قدم میزنم و گریه میکنم سوار ماشین میشم میام خونه همین
پارسا:همش اوکی ولی تیکه اخر چرا گریه میکنی؟
اوا:که انقدر بدبختم باید تنهایی تولدمو جشن بگیرم و اینکه از اون روز متنفرم چون به دنیا اومدم
پارسا:چه بد
اوا:اوهوم
پارسا:خب الان پول داری قبلا چیکار میکردی
(نویسنده:تو اخه فضولی؟)
اوا:خب وقتی میخواستم از خونه بزنم بیرون پول های پسندازم رو ورداشتم روز تولدم پول زیادی نداشتم چون توی مسافر خونه میخوابیدم که اونجا با دلارام اشنا شدم اونم مثل من بود وقتی روز تولدم شد هیچ کاری نداشتم که بخوام بکنم رفتم بیرون توی خیابون قدم زدم و فقط گریه بعدش رفتم مسافر خونه برای تودم یه تی تاب روش شمع گذاشتم فوت کردم بعد خوردم همین(با گریه)
پارسا:چه تولد فقیرانه ای
اوا:اره خودم به اون موقع فکر میکنم خندم میگیره
پارسا:حالا گریه نکن الان نگاه کن چه زندگی خوبی داری داری توی استخر مشروب میخوری و به طبیعت هم نگاه میکنی
اوا:اره دیگه اون موقعه گذشت
هردو توی سکوت بودیم
اوا:هوا سر شده بریم بیرون
پارسا از اب اومد بیرون برای من حولم رو اورد
اوا:مرسی
از اب اومدم بیرون حوله رو دور خودم سرم گیم میرف که لیز خوردم پارسا بغلم کرد
پارسا:حالت خوبه
اوا:اوهوم
صاف وایسادم رفتم توی خونه بدو بدو رفتم بالا
اوا:خیلی زیاد مشروب خوردم
میخواستم لباسمو عوض کنم که پارسا اومد توی(بقیش توی پی وی)
(صبح)
چشمامو باز کردم زیر شکمم خیلی درد میکرد دیشب از وقتی اومدم توی اتاق بقیش رو یادم نیست بلند شدم صورتمو کردم کردم طرف در که پارسا رو دیدم
اوا:جیعغغغغغ
پارسا:چیشده
اوا:تو چرا لختی
یه نگاه به خووم کردم
ووا:من چرا لختممممممم
پارسا:وای
پارسا پتو رو کشید روش منم پتو رو کشیدم روی خودم
اوا:وایییی ما دیشب چا غلطی کردیم خدا کنه اون چیزی که توی ذهنمه نباشه پارسا روتو کگ اون ور میخوام برم
پارسا:ما که دیشب همچی رو دیدیم
اوا:خب یادمون نیاد صورتتو بکن اون طرف(باداد)
پارسا روشو کرد ا ن طرف منم زود رفتم از توی ساک یه دست لباس ورداشتم از اتاق رفتم بیرون درو بستم زود لباسامو عوض کردم در تراس رو باز کردم
اوا:وای بدبخت شدم....
پارت22
پارسا:چرا بهم نگفتی
اوا:خب چه فرقی میکرد
پارسا:خب برات جشن تولد میگرفتم
اوا:عادت کردم از 18 سالگی خودم تنهایی تولد میگرفتم راستشو بخوای دلارام هم نمیدونه روز تولدم کیه
پارسا:پشمام اگر میگفتی سوپرایزت میکردم راستی چطوری برای خودت تولد میگری؟
اوا:میرم اول برای خودم کادو میخرم بعد میرم یه کیک کوچولو میگیرم میرم یه رستوران هم شام میخورم هم کیکمو بعدش تو خیابون قدم میزنم و گریه میکنم سوار ماشین میشم میام خونه همین
پارسا:همش اوکی ولی تیکه اخر چرا گریه میکنی؟
اوا:که انقدر بدبختم باید تنهایی تولدمو جشن بگیرم و اینکه از اون روز متنفرم چون به دنیا اومدم
پارسا:چه بد
اوا:اوهوم
پارسا:خب الان پول داری قبلا چیکار میکردی
(نویسنده:تو اخه فضولی؟)
اوا:خب وقتی میخواستم از خونه بزنم بیرون پول های پسندازم رو ورداشتم روز تولدم پول زیادی نداشتم چون توی مسافر خونه میخوابیدم که اونجا با دلارام اشنا شدم اونم مثل من بود وقتی روز تولدم شد هیچ کاری نداشتم که بخوام بکنم رفتم بیرون توی خیابون قدم زدم و فقط گریه بعدش رفتم مسافر خونه برای تودم یه تی تاب روش شمع گذاشتم فوت کردم بعد خوردم همین(با گریه)
پارسا:چه تولد فقیرانه ای
اوا:اره خودم به اون موقع فکر میکنم خندم میگیره
پارسا:حالا گریه نکن الان نگاه کن چه زندگی خوبی داری داری توی استخر مشروب میخوری و به طبیعت هم نگاه میکنی
اوا:اره دیگه اون موقعه گذشت
هردو توی سکوت بودیم
اوا:هوا سر شده بریم بیرون
پارسا از اب اومد بیرون برای من حولم رو اورد
اوا:مرسی
از اب اومدم بیرون حوله رو دور خودم سرم گیم میرف که لیز خوردم پارسا بغلم کرد
پارسا:حالت خوبه
اوا:اوهوم
صاف وایسادم رفتم توی خونه بدو بدو رفتم بالا
اوا:خیلی زیاد مشروب خوردم
میخواستم لباسمو عوض کنم که پارسا اومد توی(بقیش توی پی وی)
(صبح)
چشمامو باز کردم زیر شکمم خیلی درد میکرد دیشب از وقتی اومدم توی اتاق بقیش رو یادم نیست بلند شدم صورتمو کردم کردم طرف در که پارسا رو دیدم
اوا:جیعغغغغغ
پارسا:چیشده
اوا:تو چرا لختی
یه نگاه به خووم کردم
ووا:من چرا لختممممممم
پارسا:وای
پارسا پتو رو کشید روش منم پتو رو کشیدم روی خودم
اوا:وایییی ما دیشب چا غلطی کردیم خدا کنه اون چیزی که توی ذهنمه نباشه پارسا روتو کگ اون ور میخوام برم
پارسا:ما که دیشب همچی رو دیدیم
اوا:خب یادمون نیاد صورتتو بکن اون طرف(باداد)
پارسا روشو کرد ا ن طرف منم زود رفتم از توی ساک یه دست لباس ورداشتم از اتاق رفتم بیرون درو بستم زود لباسامو عوض کردم در تراس رو باز کردم
اوا:وای بدبخت شدم....
۶.۵k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.