🍷پارت81🍷
🍷پارت81🍷
ترسیدم و جیغ زدم
+کوک لب...لباست
با یه حرکت لباسشو از تنش دراورد که تعجبم بیشتر شد همونجا انداختشو رفت رفت تو اتاقش درم محکم بست
انقدر محکم که ناخداگاه پریدم بالا
رفتم سمت لباسش و به رد خون نگاه کردم از ناحیه زخمش نبود خودشم که زخمی نشده نکته...
لباس و انداختم
نکنه کسیو کتک زده با ترس به در اتاقش خیره شدم
ازش بعید نیست بخواد کتک بزنه یا...
انتقام بگیره
اره اونم انتقام از کسی که اینطور زخمیش کرد از من بیگناهی که کاری باهاش نداشتم میخواد انتقام بگیره چه برسه به این
ترسم دوبرابر شد
من دارم با یه دیوونه زندگی میکنم و معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره اگه منم یروز فرار کنم با منم...
نه نه حتی فکرشم ترسناکه اره خیلی ترسناکه
لباسشو انداختم تو ماشین اون خونو نمیتونستم تحمل کنم و باعث میشد حالت تهوع بگیرم
خون لعنتی
بعد از اون سریع رفتم تو اتاق خودم تا از دستش در امان باشم
الان مطمئنا عصبیه و بودن من فقط عصبی ترش میکنه چون تازگیا فهمیدم نمیتونم جلو زبونمو بگیرم
و خوب اینم تقصیر خودشه
من دارم عوض میشم بدون اینکه بفهمم بدون اینکه بخوام
یه دوش گرفتمو لباسمو عوض کردم
حالم داره از خودم بهم میخوره
از اینکه لباسای اون تنمه متنفرم
حتی حمومم حالمو بهتر نکرد رو تخت دراز کشیدمو به سقف زل زدم
ذهنم انقدر درگیر بود که حتی نمیدونستم دارم به چی فکر میکنم
انقدر فکر کردم که خسته شدم و خوابم برد
....
با سرو صدایی که میومد از خواب پریدم از پایین بود
ذفتم بیرون آروم از پله ها رفتم پایین صدا از اشپزخونه میومد
نزدیکش شدم که متوجه کوک شدم تند تند قرص میخورد و شیشونو پرت میکرد و صدای بدی میدادن از شوک زیاد دهنم باز مونده بود
پاهام دوییدن سمتش بدون اینکه من بخوام با دستام بازوهاشو گرفتم بدون اینکه خواسته باشم بی اختیار داد زدم
+بس کن
محکم هلم داد که پرت شدم عقب وای تعادلمو حفظ کردم
برگشت سمتم چشماش کاملا خون بود و صورتش قرمز
_نگو که اهمیت میدی بچه
صداش کاملا عصبی و داغون بود
باید یجوری ارومش کنم وگرنه خودشو با اون قرصای لعنتی خفه میکرد
+اره اره اهمیت میدم فقط تمومش کن
حالتش عوض شد مات شده نگام میکرد شیشه دارو از دستش افتاد
_دروغگو
با تعجب نگاش کردم
_تو هم دروغگویی
چند بار پلک زدم
+نه...نه کوک دروغ نمیگم
_چرا میگی
از دادی که زد ترسیدم ولی به خودم مسلط شدم
+چطور بهت بفهمونم دارم حقیقت و میگم
خیز گرفت سمتم تو یه حرکت مچ دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش محکم کوبوندم به یخچال که از درد خم شدم اما زیاد طول نکشید چون دستاشو دوطرف نگه داشت و بدنشو بهم قفل کرد منم صاف موندم
سرمو به سمت دیگه ای چرخونده بودم تا بتونم نفس بکشم
_ثابتش کن...
بد جا تمومش کردم میدونم😐😂😂💖😜
ترسیدم و جیغ زدم
+کوک لب...لباست
با یه حرکت لباسشو از تنش دراورد که تعجبم بیشتر شد همونجا انداختشو رفت رفت تو اتاقش درم محکم بست
انقدر محکم که ناخداگاه پریدم بالا
رفتم سمت لباسش و به رد خون نگاه کردم از ناحیه زخمش نبود خودشم که زخمی نشده نکته...
لباس و انداختم
نکنه کسیو کتک زده با ترس به در اتاقش خیره شدم
ازش بعید نیست بخواد کتک بزنه یا...
انتقام بگیره
اره اونم انتقام از کسی که اینطور زخمیش کرد از من بیگناهی که کاری باهاش نداشتم میخواد انتقام بگیره چه برسه به این
ترسم دوبرابر شد
من دارم با یه دیوونه زندگی میکنم و معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره اگه منم یروز فرار کنم با منم...
نه نه حتی فکرشم ترسناکه اره خیلی ترسناکه
لباسشو انداختم تو ماشین اون خونو نمیتونستم تحمل کنم و باعث میشد حالت تهوع بگیرم
خون لعنتی
بعد از اون سریع رفتم تو اتاق خودم تا از دستش در امان باشم
الان مطمئنا عصبیه و بودن من فقط عصبی ترش میکنه چون تازگیا فهمیدم نمیتونم جلو زبونمو بگیرم
و خوب اینم تقصیر خودشه
من دارم عوض میشم بدون اینکه بفهمم بدون اینکه بخوام
یه دوش گرفتمو لباسمو عوض کردم
حالم داره از خودم بهم میخوره
از اینکه لباسای اون تنمه متنفرم
حتی حمومم حالمو بهتر نکرد رو تخت دراز کشیدمو به سقف زل زدم
ذهنم انقدر درگیر بود که حتی نمیدونستم دارم به چی فکر میکنم
انقدر فکر کردم که خسته شدم و خوابم برد
....
با سرو صدایی که میومد از خواب پریدم از پایین بود
ذفتم بیرون آروم از پله ها رفتم پایین صدا از اشپزخونه میومد
نزدیکش شدم که متوجه کوک شدم تند تند قرص میخورد و شیشونو پرت میکرد و صدای بدی میدادن از شوک زیاد دهنم باز مونده بود
پاهام دوییدن سمتش بدون اینکه من بخوام با دستام بازوهاشو گرفتم بدون اینکه خواسته باشم بی اختیار داد زدم
+بس کن
محکم هلم داد که پرت شدم عقب وای تعادلمو حفظ کردم
برگشت سمتم چشماش کاملا خون بود و صورتش قرمز
_نگو که اهمیت میدی بچه
صداش کاملا عصبی و داغون بود
باید یجوری ارومش کنم وگرنه خودشو با اون قرصای لعنتی خفه میکرد
+اره اره اهمیت میدم فقط تمومش کن
حالتش عوض شد مات شده نگام میکرد شیشه دارو از دستش افتاد
_دروغگو
با تعجب نگاش کردم
_تو هم دروغگویی
چند بار پلک زدم
+نه...نه کوک دروغ نمیگم
_چرا میگی
از دادی که زد ترسیدم ولی به خودم مسلط شدم
+چطور بهت بفهمونم دارم حقیقت و میگم
خیز گرفت سمتم تو یه حرکت مچ دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش محکم کوبوندم به یخچال که از درد خم شدم اما زیاد طول نکشید چون دستاشو دوطرف نگه داشت و بدنشو بهم قفل کرد منم صاف موندم
سرمو به سمت دیگه ای چرخونده بودم تا بتونم نفس بکشم
_ثابتش کن...
بد جا تمومش کردم میدونم😐😂😂💖😜
۴۹.۴k
۰۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.