عمارتکیمتهیونگ

#عمارت_کیم_تهیونگ
#پارت_۱۸
تهیونگ:و اینکه ..خیلی زود نیست؟؟
کوک:نه ،حتی دیر هم هست!
تهیونگ:باشه پس من میرم راحت باشید
کوک:حالا چی‌میخواستی بگی؟
تهیونگ:هیچی...بعدا بهت میگم.
بعد نگاهش رو داد به من و رفت بیرون
کوک:تو...
سریع بهش خیره شدم
کوک: مثل ته فکر میکنی خیلی زوده؟
_ن..نمیدونم.
کوک:پس نظرت مثبته.
از یه نمیدونم فهمید؟
نظرم مثبته یا منفی؟
کوک:به مامان و بابات گفتی من میخوام بیام خواستگاریت؟
با این حرفش لبخندی غمگین زدم و گفتم
_اونا فوت شدن.
کوک:اوه....من...من معذرت میخوام...معذرت میخوام میونگ...ببخشید
_اشکالی نداره.
کوک اومد روبروم و با دستش اشک روی گونه هام رو پاک کرد
حتی خودمم نفهمیدم کی این اشک اومد
برخورد دست کوک با صورتم حس خوب داشت
لبخند کمرنگی زدم و بعد سریع جمع اش کردم
که این لبخند از چشمای کوک دور نموند
کوک:این لبخند...یعنی چی؟
_هوم؟...کدوم لبخند؟
کوک:از چشمای من دور نموند...
حرفی نزدم و سرم رو پایین انداختم
کوک:حتی خجالت کشیدنتم قشنگه دختر.
بعد به طرز عجیبی تن ام رو به تن اش چسبوند
کنار اون حس آرامش میکردم!...
دیگه مطمئن شده بودم من با اون خوشبختم
تهیونگ رو برای همیشه فراموشش میکنم
و یه زندگی آروم با کوک میسازم
دیدگاه ها (۶)

#عمارت_کیم_تهیونگ #پارت_۱۹بعد از اون اتفاق تو اتاق حس ام نسب...

#عمارت_کیم_تهیونگ #پارت_۲۰کوک:وقتی میگه ندزدیده یعنی ندزدیده...

#عمارت_کیم_تهیونگ #پارت_۱۷دو هفته بعد=*از زبان میونگ*داشتم ب...

#عمارت_کیم_تهیونگ #پارت_۱۶_باشه...وای به حالت..‌وای به حالت ...

فیک(خواهر ناتنی من) پارت۶

black flower(p,307)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط