عمارت کیم تهیونگ
#عمارت_کیم_تهیونگ
#پارت_۱۷
دو هفته بعد=
*از زبان میونگ*
داشتم به درخواست کوک فکر میکردم
زیاد فکر بدی هم نبود من و اون با هم ازدواج میکردیم و من برای همیشه...ته رو فراموش میکردم..با این فکر یه قطره اشک روی گونه ام سُر خورد
سریع پاکش کردم و نفس عمیقی کشیدم
*صدای تق تق در*
با شنیدن *بیا تو*..در رو باز کردم و
چهره کوک روبرو شدم
کوک:عه اومدی...بیا بشین اینجا.
و به صندلی اشاره کرد
آروم قدمی برداشتم و رفتم نشستم روی صندلی کنار کوک.
کوک:خب...فکراتو کردی میونگ خانم؟
همینطور که سرم پایین بود گفتم
_اهوم..
کوک:خب؟...
_نظرم...نظرم.
در بی وقفه باز شد و تهیونگ وارد شد
تهیونگ:شما دوتا...
_سریع بلند شدم و فاصله ام رو با کوک حفظ کردم
تهیونگ؛دارین چیکار میکنین؟
جونکوک برخلاف من خیلی خونسرد گفت
کوک:واضح نیست؟...داریم حرف میزنیم
ته:ر..راجب چی؟
کوک:ببین داداش...من و میونگ تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم.
تهیونگ برای لحظه ای بدون هیچ حرکتی به کوک خیره شد
تهیونگ؛چ...چی؟
کوک:مشکلی داره؟
ته لبخند مصلحتی زد و گفت
ته:نه نه اصلا...فقط..فکر نمیکنی اختلاف طبقاتی تون خیلی زیاده؟
#پارت_۱۷
دو هفته بعد=
*از زبان میونگ*
داشتم به درخواست کوک فکر میکردم
زیاد فکر بدی هم نبود من و اون با هم ازدواج میکردیم و من برای همیشه...ته رو فراموش میکردم..با این فکر یه قطره اشک روی گونه ام سُر خورد
سریع پاکش کردم و نفس عمیقی کشیدم
*صدای تق تق در*
با شنیدن *بیا تو*..در رو باز کردم و
چهره کوک روبرو شدم
کوک:عه اومدی...بیا بشین اینجا.
و به صندلی اشاره کرد
آروم قدمی برداشتم و رفتم نشستم روی صندلی کنار کوک.
کوک:خب...فکراتو کردی میونگ خانم؟
همینطور که سرم پایین بود گفتم
_اهوم..
کوک:خب؟...
_نظرم...نظرم.
در بی وقفه باز شد و تهیونگ وارد شد
تهیونگ:شما دوتا...
_سریع بلند شدم و فاصله ام رو با کوک حفظ کردم
تهیونگ؛دارین چیکار میکنین؟
جونکوک برخلاف من خیلی خونسرد گفت
کوک:واضح نیست؟...داریم حرف میزنیم
ته:ر..راجب چی؟
کوک:ببین داداش...من و میونگ تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم.
تهیونگ برای لحظه ای بدون هیچ حرکتی به کوک خیره شد
تهیونگ؛چ...چی؟
کوک:مشکلی داره؟
ته لبخند مصلحتی زد و گفت
ته:نه نه اصلا...فقط..فکر نمیکنی اختلاف طبقاتی تون خیلی زیاده؟
۷.۸k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.