.
.
شوکه شدم از شنیدن اتفاقایی که روحمم ازش خبر نداشت...
گفتم تو که میدونی، من خواهر بهمنم ، تو نامزدش بودی...
گفت چه نامزدی..؟یا نبود ، اگه هم میومد به خاطر بچه بود..
طلبکارم بود..حرصی شدم...
گفتم خودتم میدونستی نامزدیتون اجباری بود ، به خاطر بچه که حتی از خون خودش نبود ، چه توقعی داشتی..؟ تو از اول با دروغ شروع کردی.. تو بودی که دو روز بعد از کات کردنت با نیما خودتو بستی به بهمن..؟
برو خدا رو شکر کن ،انقد مرد بود که پات وایساد ، به خدا نیس دیگه اینجور پسر ..
با بغض ادامه دادم،الان پسرا با چارتا قربونت بشم و دوستت دارم ، میان تو تختت و دو روز بعدش راحت با یه ببخشید راشونو میکشن و میرن..
خیلی مرد بود که به خاطرت ، به خاطر بچه ای که فکر میکرد از خونشه ، جلوی خانوادش وایساد...
خیلی بی چشم و رویی ترانه...
حرفی نزد..
گفتم حالا چیکار میکنی..؟برمیگردی پیش نیما...؟
گفت فک کردی قبولم میکنه..؟
دلم به حالش سوخت ، شده بود از اینجا رونده از اونجا مونده...
گفتم دوستت داره که تا الان مونده..
گفت بهمن نداشت که رفت..؟
گفتم دیگه دور بهمنو خط بکش ، خودشم بخواد من دیگه نمیزارم تو زندگیش باشی...هر چند همون موقع هم موندنش واسه بچه بود...
گفت مسخره س ، ولی خودم یه جورایی میدونستم دوسم نداره ، واسم زور داشت ،هیچ پسری نبود دست رد به سینم بزنه...
بهمن اینکارو کرد و همینم باعث شد عاشقش بشم...
حرفی نزدم...
نیما جلوی در اتاق کلافه قدم میزد ..
اشاره ای بهش کردم ،
گفتم میمونی باهاش...؟
گفت چاره ای ندارم ...
گفتم سعی کن یه بار بدون دوز و کلک زندگی کنی ترانه ...
گفت ما آدما ، همیشه یکی رو دوس داریم ، ولی با کس دیگه ای زندگی میکنیم...
.
#پارت_آخر
#ملـــ_نوشتـ .
پایان.................
.
.
شوکه شدم از شنیدن اتفاقایی که روحمم ازش خبر نداشت...
گفتم تو که میدونی، من خواهر بهمنم ، تو نامزدش بودی...
گفت چه نامزدی..؟یا نبود ، اگه هم میومد به خاطر بچه بود..
طلبکارم بود..حرصی شدم...
گفتم خودتم میدونستی نامزدیتون اجباری بود ، به خاطر بچه که حتی از خون خودش نبود ، چه توقعی داشتی..؟ تو از اول با دروغ شروع کردی.. تو بودی که دو روز بعد از کات کردنت با نیما خودتو بستی به بهمن..؟
برو خدا رو شکر کن ،انقد مرد بود که پات وایساد ، به خدا نیس دیگه اینجور پسر ..
با بغض ادامه دادم،الان پسرا با چارتا قربونت بشم و دوستت دارم ، میان تو تختت و دو روز بعدش راحت با یه ببخشید راشونو میکشن و میرن..
خیلی مرد بود که به خاطرت ، به خاطر بچه ای که فکر میکرد از خونشه ، جلوی خانوادش وایساد...
خیلی بی چشم و رویی ترانه...
حرفی نزد..
گفتم حالا چیکار میکنی..؟برمیگردی پیش نیما...؟
گفت فک کردی قبولم میکنه..؟
دلم به حالش سوخت ، شده بود از اینجا رونده از اونجا مونده...
گفتم دوستت داره که تا الان مونده..
گفت بهمن نداشت که رفت..؟
گفتم دیگه دور بهمنو خط بکش ، خودشم بخواد من دیگه نمیزارم تو زندگیش باشی...هر چند همون موقع هم موندنش واسه بچه بود...
گفت مسخره س ، ولی خودم یه جورایی میدونستم دوسم نداره ، واسم زور داشت ،هیچ پسری نبود دست رد به سینم بزنه...
بهمن اینکارو کرد و همینم باعث شد عاشقش بشم...
حرفی نزدم...
نیما جلوی در اتاق کلافه قدم میزد ..
اشاره ای بهش کردم ،
گفتم میمونی باهاش...؟
گفت چاره ای ندارم ...
گفتم سعی کن یه بار بدون دوز و کلک زندگی کنی ترانه ...
گفت ما آدما ، همیشه یکی رو دوس داریم ، ولی با کس دیگه ای زندگی میکنیم...
.
#پارت_آخر
#ملـــ_نوشتـ .
پایان.................
.
.
۴.۶k
۱۲ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.